500
گوسفند رشوه برای خدا!سلطان عبدالحمید میرزا فرمانفرما(ناصرالدوله) هنگام تصدی ایالت کرمان چندین سفر به بلوچستان می رود و در یکی از این مسافرت ها چند تن از سرداران بلوچ از جمله سردار حسین خان را دستگیر و با غل و زنجیر روانه کرمان می کند.پسر خردسال سردار حسین خان نیز با پدر زندانی و در زیر یک غل بودند.چند روز بعد فرزند سردار حسین خان در زندان به دیفتری مبتلا می شود.سردار بلوچ هر چه التماس و زاری می کند که فرزند بیمار او را از زندان آزاد کنند تا شاید بهبود یابد ولی ترتیب اثر نمی دهند
.
سردار حسین خان به افضل الملک،ندیم فرمانفرما نیز متوسل می شود.افضل الملک نزد فرمانفرما می رود و وساطت می کند،اما باز هم نتیجه ای نمی بخشد.سردار حسین خان حاضر می شود پانصد تومان از تجار کرمان قرض کرده و به فرمانفرما بدهد تا کودک بیمار او را آزاد کند و افضل الملک این پیشنهاد را به فرمانفرما منعکس می کند،اما باز هم فرمانفرما نمی پذیرد
.
افضل الملک به فرمانفرما می گوید:((قربان آخر خدایی هست،پیغمبری هست،ستم است که پسری درکنار پدر در رندان بمیرد.اگر پدر گناهکار است ،پسر که گناهی ندارد.))فرمانفرما پاسخ می دهد:((در مورد این مرد چیزی نگو که فرمانفرمای کرمان،نظم مملکت خود را به پانصد تومان رشوه سردار حسین خان نمی فروشد
.))
همان روز پسر خردسال سردار حسین خان در زندان در برابر چشمان اشکبار پدر جان می سپارد.دو سه روز پس از این ماجرا یکی از پسرهای فرمانفرما به دیفتری دچار می شود.هر چه پزشکان برای مداوای او تلاش می کنند اثری نمی بخشد.به دستور فرمانفرما پانصد گوسفند در آن روزها پی در پی قربانی می کنند و به فقرا می بخشند اما نتیجه ای نمی دهد و فرزند فرمانفرما جان می دهد
.
فرمانفرما در ایام عزای پسر خود،در نهایت اندوه بسر می برد.درهمین ایام روزی افضل الملک وارد اتاق فرمانفرما می شود.فرمانفرما به حالی پریشان به گریه افتاده و به صدایی بلند می گوید:((افضل الملک!باور کن که نه خدایی هست و نه پیغمبری!والا اگر من قابل ترحم نبودم و دعای من موثر نبوده،لااقل به دعای فقرا و نذر و اطعام پانصد گوسفند می بایست فرزند من نجات می یافت.)).افضل الملک در حالی که فرمانفرما را دلداری می دهد می گوید
:
((
قربان این فرمایش را نفرمایید،چرا که هم خدایی هست و هم پیغمبری،اما می دانید که فرمانفرمای جهان نیز نظم مملکت خود را به پانصد گوسفند رشوه ی فرمانفرما ناصرالدوله نمی فروشد!))??-
حسین صالح،شنیدنی ها،ص ??? (با کمی تصرف)
بسم الله الرحمن الرحیم
من اعتقاد دارم که خداى بزرگ انسان را به اندازه درد و رنجى که در راه خدا تحمل کرده است پاداش مى دهد، و ارزش هر انسانى به اندازه درد و رنجى است که در این راه تحمل کرده است، و مى بینیم که مردان خدا بیش از هر کس در زندگى خود گرفتار بلا و رنج و درد شده اند. على بزرگ را بنگرید که خداى درد است که گویى بند بند وجودش با درد و رنج جوش خورده است. حسین را نظاره کنید که در دریایى از درد و شکنجه فرو رفت که نظیر آن در عالم دیده نشده است، و زینب کبرى را ببینید که با درد و رنج انس گرفته است
.درد دل آدمى را بیدار مى کند، روح را صفا مى دهد، غرور و خودخواهى را نابود مى کند. نخوت و فراموشى را از بین مى برد، انسان را متوجه وجود خود مى کند
.انسان گاه گاهى خود را فراموش مى کند، فراموش مى کند که بدن دارد، بدنى ضعیف و ناتوان که، در مقابل عالم و زمان کوچک و ناچیز و آسیب پذیر است، فراموش مى کند که همیشگى نیست، و چند صباحى بیشتر نمى پاید، فراموش مى کند که جسم مادى او نمى تواند با روح او هم پرواز شود، لذا این انسان احساس ابدیت و مطلقیت و غرور و قدرت مى کند، سرمست پیروزى و اوج آمال و آرزوهاى دور و دراز خود، بى خبر از حقیقت تلخ و واقعیت هاى عینى وجود، به پیش مى تازد و از هیچ ظلم و ستم روگردان نمى شود. اما درد آدمى را به خود مى آورد، حقیقت وجود او را به آدمى مى فهماند و ضعف و زوال و ذلت خود را درک مى کند و دست از غرور کبریایى برمى دارد، و معنى خودخواهى و مصلحت طلبى و غرور را مى فهمد و آن را توجه نمى کند. خدایا تو را شکر مى کنم که با فقر آشنایم کردى تا رنج گرسنگان را بفهمم و فشار درونى نیازمندان را درک کنم
.خدایا هدایتم کن زیرا مى دانم که گمراهى چه بلاى خطرناکى است
.
خدایا هدایتم کن که ظلم نکنم زیرا مى دانم ظلم چه گناه نابخشودنى است
.
خدایا ارشادم کن که بى انصافى نکنم زیرا کسى که انصاف ندارد، شرف ندارد
.
خدایا راهنمایم باش تا حق کسى را ضایع نکنم که بى احترامى به یک انسان همانا کیفر خداى بزرگ است. خدایا مرا از بلاى غرور وخودخواهى نجات ده تا حقایق وجود را ببینم و جمال زیباى تو را مشاهده کنم. خدایا پستى دنیا و ناپایدارى روزگار را همیشه در نظرم جلوه گر ساز تا فریب زرق وبرق عالم خاکى مرا از یاد تو دور نکند
.خدایا من کوچکم، ضعیفم، ناچیزم،
پر کاهى در مقابل طوفان ها هستم. به من دیده عبرت بین ده تا ناچیزى خود را ببینم و عظمت و جلال تو را براستى بفهمم و بدرستى تسبیح کنم
.اى حیات با تو وداع مى کنم با همه زیبایى هایت، با همه مظاهر جلال و جبروت، با همه کوه ها و آسمان ها و دریا ها و صحراها، با همه وجود وداع مى کنم. با قلبى سوزان و غم آلود به سوى خداى خود مى روم و از همه چیز چشم مى پوشم. اى پاهاى من، مى دانم شما چابکید، مى دانم که در همه مسابقه ها گوى سبقت از رقیبان ربوده اید، مى دانم فداکارید، مى دانم که به فرمان من مشتاقانه به سوى شهادت صاعقه وار به حرکت در مى آیید، اما من آرزویى بزرگتر دارم، من مى خواهم که شما به بلندى طبع بلندم، به حرکت درآیید، به قدرت اراده آهنینم محکم باشید، به سرعت تصمیمات و طرحهایم سریع باشید. این پیکر کوچک ولى سنگین از آرزو ها و نقشه ها و امید ها و مسئولیت ها را به سرعت مطلوب به هر نقطه دلخواه برسانید. اى پاهاى من در این لحظات آخر عمر آبروى مرا حفظ کنید. شما سالهاى دراز به من خدمت کرده اید، از شما مى خواهم که در این آخرین لحظه نیز وظیفه خود را به بهترین وجه ادا کنید
.اى پاهاى من سریع وتوانا باشید، اى دست هاى من قوى ودقیق باشید، اى چشمان من تیزبین و هوشیار باشید، اى قلب من، این لحظات آخرین را تحمل کن، اى نفس، مرا ضعیف و ذلیل مگذار، چند لحظه بیشتر با قدرت و اراده صبور و توانا باش. به شما قول مى دهم که چند لحظه دیگر همه شما در استراحتى عمیق وابدى آرامش خود را براى همیشه بیابید و تلافى این عمر خسته کننده واین لحظات سخت و سنگین را دریافت کنید. چند لحظه دیگر به آرامش خواهید رسید، آرامشى ابدى. دیگر شما را زحمت نخواهم داد. دیگر شب و روز استثمارتان نخواهم کرد. دیگر فشار عالم و شکنجه روزگار را بر شما تحمیل نخواهم کرد. دیگر به شما بى خوابى نخواهم داد و شما دیگر از خستگى فریاد نخواهید کرد. از درد و شکنجه ضجه نخواهید زد. از گرسنگى و گرما و سرما شکوه نخواهید کرد. و براى همیشه در بستر نرم خاک، آرام و آسوده خواهید بود. اما این لحظات حساس، لحظات وداع با زندگى و عالم، لحظات لقاى پروردگار، لحظات رقص من در برابر مرگ باید زیبا باشد
.خدایا! وجودم اشک شده، همه وجودم از اشک مى جوشد، مى لرزد، مى سوزد و خاکستر مى شود. اشک شده ام و دیگر هیچ، به من اجازه بده تا در جوارت قربانى شوم و بر خاک ریخته شوم و از وجود اشکم غنچه اى بشکفد که نسیم عشق و عرفان و فداکارى از آن سرچشمه بگیرد. خدایا تو را شکر مى کنم که باب شهادت را به روى بندگان خالصت گشوده اى تا هنگامى که همه راه ها بسته است و هیچ راهى جز ذلت و خفت و نکبت باقى نمانده است مسح توان دست به این باب شهادت زد و پیروزمند و پر افتخار به وصل خدایى رسید
.
والسلام
عزیزم، امیدوارم خداوند شما را به سلامت و خوشی در پناه خودش حفظ کند...صد حیف که محبوب عزیزم همراهم نیست که این منظره عالی به دل بچسبد... تصدقت. قربانت؛ روحالله
هفته نامه شهروند امروز در گفتگو با همسر امام خمینی (ره) به بازخوانی خاطرات خانم خدیجه ثقفی از امام پرداخت
.متن کامل این گفتگو و گزارش بشرح زیر است
:«
تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آینه قلبم منقوش است. عزیزم، امیدوارم خداوند شما را به سلامت و خوشی در پناه خودش حفظ کند. [حال] من با هر شدتی باشد میگذرد ولی به حمدالله تاکنون هرچه پیش آمد خوش بوده و الان در شهر زیبای بیروت هستم. حقیقتا جای شما خالی است. فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراهم نیست که این منظره عالی به دل بچسبد... ایام عمر و عزت مستدام. تصدقت. قربانت؛ روحالله.»گرچه خانم خدیجه ثقفی؛ بانو قدس ایران، همسر گرامی امام خمینی در همان ایام فروردینماه 1312 هجری شمسی نامه عاشقانه حضرت روحالله رهبر آینده انقلاب اسلامی ایران را از فرط شرم و حیای ایرانی و اسلامی پاره کرده، اما چند سال پیش این نامه از همه جا سردرآورده و نه فقط در صحیفه امام که در مطبوعات و حتی رادیو و تلویزیون خوانده شد
.عاشقانهترین نامهای که از یک فقیه، مجتهد، مرجع تقلید شیعه و رهبر فرهمند ایران طی بیش از یک دهه بر جای مانده و نه فقط در میان روحانیان و سیاستمداران که در میان روشنفکران و نویسندگان هم بینظیر است
.اما این خانم کیست که «روحالله» خمینی با همه قدرت و عظمت سیاسی و دینیاش به قربانش میرود، تصدقاش میشود، نور چشم و قوت قلبش میخواند و حتی در ساحل زیبای بیروت صد حیف میخورد که محبوب عزیزش همراهش نیست؟
***
خدیجه خانم ثقفی از تبار «حاج ملاهادی نوری» تاجر مازندرانی است که در اواسط حکومت آغامحمدخان قاجار از شهرستان نور به تهران آمد. پسرش «محمدعلی» بود که اگرچه تاجر بود، اما به فراگیری معارف دینی روی آورد و دختری از خانواده علمای وقت را برای همسری انتخاب کرد. فرزند آنان، میرزاابوالقاسم کلانترتهرانی، از پرورشیافتگان حوزه تهران، اصفهان و نجف و همشاگردی و همعصر با علمای بزرگی همچون «حاج ملاعلی کنی» بود و در محضر درس «شیخ مرتضی انصاری» حضور یافت: «شیخ مرتضی به گفتههای وی در درس اعتماد میکرد و او هم درس استاد را پس از ختم جلسه، برای برخی از شاگردان علاقهمند تقریر میکرد تا سرانجام به مقامی نائل آمد که در چندین جلسه، شیخ مرتضی انصاری به اجتهاد وی تصریح کرد.» او در زمانی که «ملاعلی کنی» تولیت مدرسه مروی را برعهده داشت، از نجف به تهران آمد و در این مدرسه به مدت هفت سال به تدریس فقه و اصول پرداخت که شاگردانش عالمان بزرگی همچون؛ سیدحسین قمی تهرانی، شیخعبدالنبی نوری، سیدمحمدصادق تهرانی، شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی و شیخفضلالله نوری بودند. میرزاابوالقاسم لقبش را از «محمودخان کلانتر» داییاش گرفته بود. محمودخان در زمان ناصرالدینشاه، مامور رسیدگی به امور اجتماعی و اقتصادی شهر تهران بود که سرانجام در قحطیای که در تهران رخ داده بود، ناصرالدین او را در نابسامانیها متهم کرد و به دار آویخت. فرزند میرزاابوالقاسم، همچون پدر یک عالم دینی بود و قریحه شعر داشت و در زمان درگذشت پدر، در رثای او شعر بلند بالایی سرود. «میرزا ابوالفضل تهرانی» که شاگرد پدر بود، در تهران مجتهد شد و در حکمت، فلسفه و عرفان صاحبنظر شد. او اگرچه به درجه اجتهاد رسیده بود، اما به عراق رفت و با دعوت میرزای شیرازی از جلسه درس «میرزاحبیبالله رشتی» در نجف به سامرا آمد و در کنار فقه و اصول به حدیث و رجال پرداخت. او همچنین در آن دوره، زبان و ادبیات «عبرانی و سریانی» را برای آشنایی با یهودیت و مسیحیت فرا گرفت. او در سامرا هممباحثه با «میرزامحمدتقی شیرازی (میرزای دوم) و سیدمحمد فشارکی اصفهانی» بود. همچنین میرزا ابوالفضل آنچنان در ادبیات و شعر متبحر بود که روزی در مجلس ادبای میرزای شیرازی، شاعر فرستاده دولت عثمانی که برای عرض اندام در برابر میرزا آمده بود، مقهور کرد که درباره آن شاعر عثمانی نوشتهاند: «دستانش چنان میلرزید که سطل هنگام فرو رفتن در چاه میلرزد...» او در نهایت به تهران بازگشت و در زمان ناصرالدینشاه، تولیت مدرسه سپهسالار را برعهده گرفت. او پدربزرگ خدیجه خانم ثقفی است که پدرش هم همچون پدربزرگ روحانی بود و در این مسیر گام بر میداشت. «میرزامحمدثقفی تهرانی» از شاگردان شیخ عبدالکریم حائری یزدی، موسس حوزه علمیه قم بود و قریحه شعری او همچون پدرش زبانزد بود. او آنچنان در قم به درس و تحصیل پرداخت که «دو دوره اصول خارج و عمده مباحث فقهی را از بحث رئیسالشیعه، مرحوم حاج شیخعبدالکریم حائری یزدی - رضوانالله علیه - استفاده و وی به خط شریف خویش [حائزی بزرگ] به مقام اجتهاد و اعتماد او تصریح کرد.» سپس ثقفی به تهران بازگشت و در مدرسه سپهسالار در رشته فقه، اصول و معارف عقلی، تدریس و اقامه جماعت کرد که مشهورترین اثر او، «روان جاوید» تفسیر فارسی و روان قرآن در 5 جلد است
.***
خدیجه خانم ثقفی معروف به «قدسی ایران» دختر میرزامحمد بود که «آیتالله سیدمحمد صادق لواسانی» او را به امام خمینی برای همسری پیشنهاد داد. دختر روحانیای که خود او درباره پدر میگوید: «پدرم خوشتیپ، شیک و خوشلباس بود؛ مثلا در آن زمان پوستین اسلامبولی میپوشید و از خانه بیرون میرفت و همه طلبهها تعجب میکردند.» از او درباره نام خانوادگیاش میپرسیم، میگوید: «ثقفی به نام عشیرهای از اجدادمان باز میگردد که در کربلا در رکاب سیدالشهدا(ع) جنگیده بودند.» اگرچه، پدر او عالم دینی بود، اما تا دبیرستان، به دخترانش اجازه داد تا در مدارس جدید تحصیل کنند. خدیجه خانم میگوید: «پدرم با دبیرستان رفتن من مخالف بود، چون روحیهاش متجددانه نبود. او میگفت: چون در دبیرستان معلم مرد است، فراش مرد است و بازرس مرد است، نرو.» به هر حال او تا کلاس ششم تحصیل کرد؛ با چاقچور و لباس آستینبلند. پس از آن «از طرف خانواده مادری برای ایشان خانم معلم کلیمی جهت تدریس زبان فرانسه استخدام کردند که بین 6 ماه تا یک سال به ایشان فرانسه درس میداد.» زمانی که پدر او به قم رفت، خدیجه خانم با محیط قم آشنا شد و آن را نمیپسندید: «قم مثل امروز نبود، زمین خیابان تا لب دیوار صحن قبرستان بود و کوچهها خیلی باریک بودند. به همین خاطر زود از قم میآمدم و آن دو ماهی هم که پدرم مرا به زور نگه داشت، خیلی ناراحت بودم.» چراکه او، از خانوادهای مرفه بود و با مادربزرگ مادریاش در تهران خو گرفته بود. مادرش هم دختر خزانهدار ناصرالدینشاه بود و به این دلیل «خازنالملوک» نامیده میشد. پدرش هم اگرچه روحانی بود، اما از سوی دیگر، با سیاست همراه نبود: «در خانواده همسر امام و بعد هم زمانی که این خانواده با امام وصلت کرد تا آخر روابط سیاسی برقرار نبود و به یک معنا اصولا سیاسی نبودند، یعنی هیچ وقت وارد مسائل سیاسی نمیشدند و تنها در این حد از سیاست میدانستند که مثلا شاه عوض شد. خود پدر هم گرچه روحانی بودند؛ اما «روحانی صرف» بود؛ یعنی نماز و درس و بحث و اصلا در مسائل سیاسی دخالت نمیکردند.» اما آنچه مایه آشنایی حاج آقا ثقفی و حاج آقا روحالله بود، دین و دیانت بود. حاج سیدمحمد صادق لواسانی، دوست مشترک ثقفی و خمینی مایه آشنایی را پربار میکرد و او بود که به حاج آقا روحالله گفت: «چرا ازدواج نمیکنی؟» که او پاسخ داد: «من تاکنون کسی را برای ازدواج نپسندیدهام و از خمین هم نمیخواهم زن بگیرم. به نظرم کسی نیامده است.» در این هنگام لواسانی به او پاسخ میدهد: «آقای ثقفی دو دختر دارد، خانم داداشم میگوید: خوبند.» اینگونه میشود که آقای لواسانی ماموریت خواستگاری از این خانواده را برعهده میگیرد، اما پاسخ دختر مورد نظر «نه» است. او از قم بدش میآمد و زندگی با طلبه را نمیپسندید؛ چراکه «طلبهها معمولا خشک بودند، وضعیت مالی خوبی نداشتند و گاهی برخی از آنها احترام به زن نمیگذاشتند. البته دلیل اصلی عدم تمایل به سکونت در قم بود.» به هر حال یکی از نوادگان امام، ماجرای خواستگاری از «خانم» را «شیرین» توصیف میکند: «10 ماه طول میکشد تا خانم جواب مثبت دهند. 5 بار خواستگاری انجام میشود که آقای سیدمحمدصادق لواسانی تشریف میآورند، نه آقای کاشانی. البته پدر خانم اصرار داشتند.» ناگهان با این سوال روبرو میشویم که چگونه خانم با این همه مخالفت جواب مثبت میدهند؟ او میگوید: «حین همین جلسات که آقای لواسانی میآیند و میروند، خانم خوابی میبینند: «ایشان وارد اتاقی میشوند که سه سید نورانی نشسته بودند. یک پیرزنی آمد و من [خانم] از او پرسیدم که اینها چه کسانی هستند؟ او گفت: آن وسطی پیامبر(ص) است و آنکه سمت راست نشسته امیرالمومنین(ع) است و سمت چپی امام حسن(ع) است، اما تو که از اینها بدت میآید! من پاسخ دادم که از اینها بدم نمیآید، اینها ائمه من هستند. چرا باید بدم بیاید؟ خیلی هم دوستشان دارم. پیرزن بار دیگر اصرار کرد که نه، تو از اینها بدت میآید!» از خواب بیدار میشوند و برای خدمتکار منزل نقل میکنند. او به ایشان گفت که چون این سید [امام] را رد میکنی، این خواب را دیدهای. در نهایت با توجه به این خواب و نظر مثبت پدرخانم، ایشان جواب مثبت میدهند. یک ماه ابتدایی پس از ازدواج تهران بودند و پس از آن به قم میروند
.»البته پیش از پاسخ مثبت خانم، آقاسیدمحمدصادق لواسانی از سوی خانواده ثقفی مامور میشود تا به خمین رود؛ چراکه پدر خدیجه خانم به او از قول زنان خانواده گفته بود: «او را نمیشناسد و او مال خمین است و دختر در تهران بزرگ شده است و در رفاه بزرگ شده است و وضع مالی مادربزرگش خیلی خوب بوده و با وضع طلبگی زندگی کردن برایش مشکل است. ما نمیدانیم که آیا داماد اصلا چیزی دارد یا نه. اگر درآمدش فقط شهریه حاج شیخ عبدالکریم باشد، نمیتواند زندگی کند. ما میخواهیم بدانیم که آیا از خودش سرمایهای دارد؟ از آن گذشته آیا داماد زن دیگری دارد یا نه؟ شاید در خمین زن و بچه داشته باشد. شاید در مدتی که منتظر بوده تا تحصیلاتش تمام شود، صیغه میکرده است و چه بسا از آن صیغه یکی - دو بچه داشته باشد.» به هر حال آقای لواسانی به خمین میرود و خیال پدر دختر را راحت میکند و پاسخ مثبت خدیجه خانم برای حاج آقا روحالله به ارمغان میآید
.***
خدیجه خانم، قدسی ایران به منزل آیتالله خمینی وارد میشود و با عالم دینیای روبرو میشود که نهایت احترام را برای او قائل است. البته خود خانم هم در ابتدای زندگی این مساله برایش اهمیت داشت: « رابطه خانم با آقا یک رابطه بسیار محترمانهای بوده است. خانم در اول زندگی به آقا گفتند که بیایید تعبیراتمان را با یکدیگر محترمانه بکنیم و همدیگر را محترمانه صدا بزنیم. هیچ وقت امام یک کلام بیاحترامی به خانم نکردند و ایشان هم همینطور. در طول زندگی 70 ساله آنها هم هیچگاه امام با صدای بلند با ایشان صحبت نکردند. در اواخر حیات امام، خانم به شاهعبدالعظیم برای زیارت رفته بودند و دیر شده بود. در حالی که آقا معمولا ساعت 2 بعدازظهر ناهار میخوردند. امام یک ساعت و نیم سر سفره نشسته بودند تا خانم بیاید و غذا نخورده بودند. هیچگاه امام از خانم نخواستند که فلان چیز را برایشان بیاورند؛ آب، چای و
...»خدیجه خانم در بیان خاطراتش در این باره میگوید: «حضرت امام به من خیلی احترام میگذاشتند و خیلی اهمیت میدادند. هیچ حرف بد یا زشتی به من نمیزدند. امام حتی در اوج عصبانیت هرگز بیاحترامی و اسائه ادب نمیکردند. همیشه در اتاق، جای بهتر را به من تعارف میکردند تا من نمیآمدم، سر سفره، خوردن غذا را شروع نمیکردند. حتی حاضر نبودند که من در خانه کار کنم. همیشه به من میگفتند: «جارو نکن». اگر میخواستم لب حوض روسری بچه را بشویم میآمدند و میگفتند: بلند شو، تو نباید بشویی...» امام حتی در مسائل شخصی خانم دخالت نمیکرد و در مورد لباس و رفت و آمدهای او نظر نمیداد. نوه امام از قول مادربزرگش میگوید: « اصلا امام کاری به رفت و آمد ایشان نداشت. فقط در ابتدا، امام باید خانواده یا فرد مورد نظر را میشناختند، اما پس از آن دیگر حرفی نمیزدند. در مورد لباس خانم هم که لباسشان از سوی مادرشان از تهران فرستاده میشد، هیچ وقت امام درباره نامناسب بودن آن سخنی نمیگفتند. حتی روزی آقا برای دخترشان که 12 ساله بودند کفش قرمز رنگ میخرند، در آن موقع اصلا رسم نبوده است و دختران باید کفش سیاه پا میکردند. البته خود خانم هم مراعات میکردند، اما خود ایشان میفرمودند که هیچگاه نشد که در نوع پوشش یا رفت و آمدم با کسی اظهارنظر کنند
.»سوالی پرسیده میشود که پس امام به همسر و فرزندانش چه توصیه میکرد که آنان اینگونه در مسیر راستی راه میپیمودند؟ «امام کلا در زندگی به یک اصل معتقد بودند که خانم این اصل را اینگونه روایت میکنند: اگر میخواهید به بهشت بروید؛ دو کار انجام دهید: اول اینکه هرچه خداوند واجب دانسته، انجام دهید و هرچه حرام دانسته، انجام ندهید. امام فقط این دو قید را گذاشتهاند. البته خانم و خانواده کاملا رعایت میکردند چرا که آقا، فردی نبودند که در برابر خلاف شرع سکوت بکنند
.»اما به هر حال، خانم هم این رفتار امام را تایید میکند و میگوید: «به مستحبات خیلی کاری نداشتند. به کارهای من هم کاری نداشتند. هر طوری که دوست داشتم، زندگی میکردم.» امام حتی منزل را به محلی برای تدریس تبدیل کرده بودند و به همسر خود به عنوان شاگرد «جامعالمقدمات» میآموختند: «خانم قبل از ازدواج مدتی ادبیات عرب را نزد پدرشان فرا گرفته بودند. نزد امام هم ادامه دادند و کتاب «جامعالمقدمات» را میخواندند. امام سریع درس میدادند، از خانم پرسیدم که ایشان اینگونه تدریس میکردند، شما متوجه میشدید؟ ایشان فرمودند: بله، می فهمیدم. خانم حافظه فوقالعادهای داشتند، یک غزل را یک بار میخواندند، حفظ میشدند. البته ایشان ذوق شعری هم داشتند. تدریس امام به خانم چندماهی طول میکشد، اما پس از تولد فرزندان، مشغولیتشان در خانه بیشتر شد و از طرف دیگر به قسمتهایی از ادبیات عرب رسیده بودند که لازم بود آقا مطالعه کنند و وقت این کار را نداشتند. بنابراین با موافقت طرفین تدریس متوقف میشود
.»***
امام با آیتالله ثقفی، پدر همسرش هم روابط صمیمانهای داشت و همواره به طور مستمر در جریان مبارزات خود، با حوصله برای ایشان نامه مینوشت و حالشان را جویا میشد: «روابط دوستانه شدیدی داشتند و احترام متقابل مابین آنها وجود داشت.» اگرچه خانواده ثقفی سیاسی نبودند و هیچگاه پدر همسر امام به مبارزات سیاسی نمیپرداخت؛ به جز امضای دو اطلاعیه، اولی علیه لایحه ایالتی و ولایتی و دیگری درباره مقاله روزنامه اطلاعات علیه امام در دیماه 56. اما گویا امام هم محیط خانه را سیاسی دوست نمیداشت: «پس از اینکه خانم وارد منزل آقا میشوند، امام با توجه به اینکه کاملا سیاسی بودند، هیچ وقت مسائل سیاسی را در خانه مطرح نمیکردند خانم امام هیچگاه در مسائل سیاسی صحبت و دخالت نمیکردند. روحیه ایشان هم همینطور است. برخی میگویند که یکی از علل موفقیت امام هم همین مسئله بوده است که وقتی وارد منزل میشدند، تشنجات سیاسی در آنجا نبوده است
.»حتی پس از انقلاب هم، خانواده همسر امام در میدان سیاست وارد نشدند و به انتقاد یا حمایت از این و آن نپرداختند و به خانم هم مطالبی را نمیگفتند تا به گوش همسر خود [امام] برساند. البته شاید دلیل دیگری هم داشت: «اصلا به خانم مطلبی را نمیگفتند. اگر هم مسئلهای بوده، به دلیل اینکه خانم غیرسیاسی بودند، مطلبی را نمیگفتند. شما اگر وارد فضای منزل خانم شوید، تنها بویی که استشمام نمیکنید، سیاست است. خانم واقعا خانم خانه بوده است. نظر امام هم این بوده که هیچگاه مسائل سیاسی را وارد منزل نکنند
.»***
خدیجه خانم در مسیر مبارزات امام، ناگهان با فوت حاج آقا مصطفی، فرزند بزرگش روبرو شد که بسیار او را بیتاب کرد، فرزندی که « بسیار به او علاقه داشتند و حتی از دیگر فرزندان بیشتر او را دوست میداشتند؛ هنوز هم میگویند و اکنون هم که گاهی نام آقا مصطفی گفته میشود، ایشان بغض میکنند و گاهی گریه هم میکنند. آقا مصطفی در منزل بسیار محترم بودند و دیگر فرزندان او را «داداش» صدا میکردند و حتی خانم و آقا هم ایشان را «داداش» مورد خطاب قرار میدادند. ایشان بسیار در نجف فعال بودند و روی جنبه مرجعیتی امام تاکید داشتند. خانم علاوه بر آقا مصطفی، به فرزند ایشان «حسین آقا» هم بسیار علاقه دارند. ایشان که فوت میکنند، خانم بسیار ناراحت میشود. یک روز از ایشان پرسیدم که فوت امام یا حاج احمدآقا یا آقا مصطفی، کدام برای شما سختتر بود؟ گفتند: فوت مصطفی مسئله دیگری بود. ایشان زمانی که از فوت آقامصطفی مطلع میشوند، بسیار گریه میکردند ولی زمانی که آقا به خانه میآمدند، گریه نمیکردند. از طرف دیگر در مسیر امام هم اصلا شک نکردند و حتی ناراحتی خودشان را به امام منتقل نمیکردند. البته زمانی که امام برای نماز یا تدریس به خارج از منزل میرفتند، ایشان در حرم یا منزل بسیار گریه میکردند. امام هم زمانی که در نجف تدریس میکردند جای خالی آقا مصطفی را میدیدند و ناگهان میلرزیدند. اما هیچگاه گریه نمیکردند و فقط برای سیدالشهداء و یاران ایشان گریه میکردند.» اما هیچگاه خانم بر بیتابی خود برای آقا مصطفی چیره نشدند
.***
نوه خانم و آقا درباره نقش مادربزرگش در منزل امام و همراهی 70 ساله او با ایشان میگوید: «خانم واقعا همراه امام بودند. شک ندارم که اگر خانم امام نبود، امام به هیچ وجه به این موفقیتها نمیرسیدند. نقش خانم در خانواده نقشی فوقالعاده است و یک محوریت واقعی دارند. ایشان شرایط امام را در تمامی مقاطع درک میکردند و ریاست منزل همواره بر عهده ایشان بود
.»منابع
:-
گفتوگو با یکی از نوادگان امام خمینی-
صحیفه امام-
گلشن ابرار، پژوهشکده باقرالعلوم، قم، جلد چهارم و هفتم-
ستوده، امیررضا، پا به پای آفتاب، نشر پنجره، بهار 73
امام خمینى(ره) در محضر معصومان علیهم السلام
سید عباس رفیعىپور
سخن از پروانههایى است که گرد شمع وجود امام جمع شدند و ازگرمى ولایت و پرتو انوار خورشید درخشان حضرتش بهرهها بردند واز یار سفرکرده و خاطرات جاودان پیوندش با ساحت مقدس عترت سخنگفتند تا همه نسلها با پیروى از حضرتش در شمار ارادتمنداناهلبیت: جاى گیرند. در اینبخش به فرازهایى از آن خاطرات اشارهمىشود. باشد تا از سیره عملى این اسوه علم و عمل جرعهاىبرگیریم و مشعلى فرا روى نسل جوان بر افروزیم. انشاءالله.
زیارت امام رضا(ع)
آقاى سیدحمید روحانى مىگوید:
یکى از علما براى من نقل مىکرد که یک سال تابستان به اتفاقامام و چندتن دیگر از روحانیون به مشهد مشرف شدیم و خانهدربستى گرفتیم. برنامه ما چنین بود که بعد از ظهرها، پس ازیکى دو ساعت استراحت، از خواب بلند مىشدیم و به طور دستهجمعىروانه حرم مطهر مىشدیم و پس از زیارت و نماز و دعا به خانهمراجعت و در ایوان باصفایى که در آن خانه بود، مىنشستیم و چاىمىخوردیم. برنامه امام این بود که با جمع به حرم مىآمدند، ولىدعا و زیارتشان را خیلى مختصر مىکردند و تنها به منزلبرمىگشتند; و آن ایوان را آب و جارو مىکردند، فرش پهنمىکردند، سماور را روشن مىکردند و چاى را آماده مىساختند; ووقتىکه ما از حرم باز مىگشتیم، براى ما چاى مىریختند.
یک روز من از ایشان سوال کردم که این چه کاریه، زیارت و دعارا به خاطر آنکه براى رفقا چاى درست کنید مختصر مىکنید و باعجله به منزل باز مىگردید؟ امام در جواب فرمودند: من ثواب اینکار را کمتر از آن زیارت و دعا نمىدانم.
زیارت قبر حضرت على(ع)
آقاى سید حمید روحانى مىنویسد:
امام در آن حدود پانزده سالى که در نجف مىزیستند، جز در موارداستثنایى، هر شب ساعت 3 بعد از نصف شب در کنار قبر حضرتعلى(ع) بودند; و حتى وقتى حکومت نظامى اعلام مىشد و رفت و آمددر خیابانها ممنوع بود، به پشتبام مىرفت و از دور امام خود رازیارت مىکرد.
زیارت مرقد مطهر امام حسین(ع)
آقاى سید حمید روحانى مىنویسد:
«... در اغلب ایام زیارتى در کنار قبر امام حسین(ع) بودند،در دهه عاشورا هر روز زیارت عاشوراى معروفه را با صدمرتبه سلامو صدمرتبه لعن مىخواندند.» 2مرحوم آقاى املائى مىفرمود:2 روزىدر حرم مطهر امام حسین(ع) امام خمینى را دیدم که در میانانبوه زوار گیر کرده و قدمىنمىتواند پیش بگذارد. به جلو دویدهبه کنار زدن مردم و بازکردن راه پرداختم. امام با تعرض و تغیرمرا منع مىکردند. ومن بىتوجه به منع ایشان به کار خود ادامهمىدادم. یکباره متوجه شدم که امام از مسیرى که من براى ایشانبازکردهام نیامده و تغییر مسیر داده، در لابه لاى جمعیتبه راهخود ادامه مىدهد.
انس باحرم مطهر امیر المؤمنین(ع)
آقاى سید حمید روحانى مىگوید:
در سحرگاه وحشتزاى آخرین شبى که امام در نجف بودند، خدمت امامرسیدم که دستور العملى از ایشان بگیرم.
یک حالت تاثرى به من دست داده بود از اینکه مىدیدم ایشان نجفرا ترک مىکنند; و او پس از خدا و حرم مطهر امیرالمومنین(ع)تنها پناهگاه ما بود.
عرض کردم: آقا، نمىشود از این سفر صرفنظر کنید؟! شما الاندارید تشریف مىبرید کویت و آنجا جاى امنى نیست، سوریه جاىامنى نیست، ایران وضعش آنچنان است; کجا مىخواهید بروید؟! امامفرمودند: «ناگزیر از اینجا باید بروم.» سپس فرمودند: «مندر اینجا با حرم مطهر امیرالمومنین ماءنوس بودم.»
نحوه تشرف امام به حرم مطهر حضرت على(ع)
آقاى سید حمید روحانى در این باره مىنویسد:
در تشرف امام خمینى به حرم مطهر امیرالمومنین(ع) با آن آدابخاص زیارت آن حضرت، باز شایان توجه است:
باکمال ادب و متانت اذن دخول مىخواندند. سپس از طرف پایینپاوارد حرم مىشدند و مقید بودند که از بالاى سرمطهر حضرتامیرالمومنین(ع) عبور نکنند. چنانکه در روایات وارد شدهاست. و هنگامى که مقابل ضریح مطهر مىرسیدند، زیارت امینالله یا زیارت دیگرى را بانهایت اخلاص مىخواندند، بعد دوبارهبه طرف پایینپا بر مىگشتند و در گوشهاى از حرم نماز، زیارت،دعا نشسته مىخواندند; باز دو رکعت نماز و سپس بلند مىشدند وبا رعایت آداب و اخلاص تمام از حرم مطهر خارج مىشدند.
زیارتهاى امام(ره)
آقاى محمد على انصارى، یکى از اعضاى دفتر امام خمینى(ره)،مىگوید:
علاقه امام به اهلبیتعلیهم السلام وصف ناشدنى است; امام عاشقآنهااست. عاشقى که تا صداى یاحسین بلند مىشود، او بىاختیاراشک مىریزد. امام با اینکه در برابر مصیبتها صابر است و حتىدر برابر مشکلاتى چون شهادت حاج آقا مصطفى اشک نمىریزد اما بهمجرد اینکه یک روضهخوان بگوید: «السلام علیک یا اباعبدالله»، قطرات اشک از دیدگانش فرو مىچکد; و این واقعا علاقه کمىنیست; ودر همان مواقعى که بسیارى از شبهروشنفکران قبل از انقلاب بهعزادارى و سینهزنى مىتاختند و اگر این فرهنگ رشد پیدا مىکرد،آثارى از شعائر اسلام باقى نمىماند و ما را از درون بىمحتوامىکرد. امام شدیدا به ترویج همان سنتهاى دیرینه عزادارىمىپرداخت و مردم را به برگزارى هرچه باشکوهتر عزادارىهاىاهلبیتعلیهم السلام سفارش مىکند.
شرکت در روضه حضرت زهرا(س)
آقاى محمدعلى انصارى مىگوید:
یک روز که روز شهادت حضرت فاطمه(س) بود، از امام تقاضا شد کهدر جمع برادران دفتر، که به همین مناسبت تشکیل داده بودند،حاضر شوند. امام آمدند و نشستند، به مجرد اینکه یکى ازبرادران دفتر شروع به خواندن مصیبت کردند، امام با صداىبلندگریه کردند که ایشان براى ملاحظه حال امام مصیبت را کوتاهکردند و قطرات اشک هم چون دانههاى مروارید برگونههایشان فرومىغلتید و با اینکه دنیا وتبلیغات روى گریه امام تفسیرهاىمختلف مىکنند، امام باکى ندارند که حتى در صفحه تلویزیون نیزبه خاطر ابىعبدالله(ع) گریه کنند و اشک بریزند.
علاقه امام به آقا امام زمان (عج)
آقاى محمدعلى انصارى در این باره مىگوید:
یک روز یکى از طلاب در مدرسه رفاه به امام عرض مىکند که: شماچرا در بین صحبتهایتان از امام زمان کمتر اسم مىبرید؟
امام به محض شنیدن این سخن درجا ایستادند و فرمودند:
چه مىگویى؟ مگر شما نمىدانید ما آنچه داریم از امام زمان استو آنچه من دارم از امام زمان(عج) است و آنچه از انقلاب داریماز امام زمان است.
شرکت در مجالس روضه
آیة الله سید حسن طاهرى خرمآبادى مىگوید:
امام شبهاى محرم، مجالس روضه، که در محلات قم برگزار مىشد،شرکت مىکردند. براى اینکه مردم را تشویق کنند، هم گرمنگه دارند.
آن شب که ایشان را مىخواستند دستگیر کنند، ولى هیچ کس خبرنداشت; تلفنها را قطع کرده بودند، تلفن منزل ایشان قطع شدهبود. نزدیک غروب بود من آمدم منزل ایشان، آقاى صانعى به منگفت: تلفن منزل امروز قطع است. فکر مىکردیم تلفن عیبى پیداکرده است. فکر نمىکردیم که مىخواهند ایشان را دستگیر کنند.
مجلس روضه هم صبحها در منزل امام منعقد بود. به من گفتند: کهفردا صبح بیایید منبر بروید. من هم قبول کرده بودم که فرداآنجا منبر بروم.
آن شب امام رفتند مجلس روضهاى در یکى از محلههاى قم. ماهمرفتیم و مردم استقبال خیلى عجیبى از ایشان کردند و ما آن شبرا خدمت ایشان در مجلس بودیم و ایشان برگشتند.
دوستان به ما گفتند که: همان نزدیکیها که منزل یکى از رفقابود، بیایید و شب را بخوابید.
گفتم: نه، مىروم منزل.
رفتم منزل. صبح بود که من داشتم آماده مىشدم که به منبر برومکه خبر آوردند که امام را نزدیکیهاى طلوع فجر آمدهاند ودستگیر کردند.
ذکر صلوات
آقاى محمدحسن رحیمیان مىنویسد:
روزهاى ملاقات عمومى در حسینیه جماران، که مردم از یکى دوساعتقبل تدریجا جمع مىشوند، گاه و بیگاه صداى صلواتشان بلند مىشدو طبعا صداى این صلواتها در داخل به گوش امام مىرسید.
یک وقتى متوجه شدیم که امام باشنیدن صداى صلوات و نام مبارکپیغمبراکرم(ص) آهسته صلوات مىفرستند; و مدتها دقت داشتم وهیچگاه ندیدم که ایشان صداى صلوات را بشنوند و صلوات نفرستند.
احترام به ائمه اطهارعلیهم السلام
مرحوم آقاى مصطفى زمانى مىنویسد:
هرکجا روایتى از امام(ع) به میان مىآمد و یا نام راوى، ازآنان احترام مىکرد. در مورد امامانعلیهم السلام مىفرمود: «سلامالله علیهم اجمعین» و در مورد راوى با کلمه «رحمةاللهعلیه» یا «رضوان الله علیه» نام او را بیان مىداشت. عشق بهخاندان عصمت و طهارت بود که براى دفاع از حریم آنان، کتاب کشفاسرار را نوشت و براى زیارت خانه خدا و کربلاى امام حسین(ع)
کتابهاى خود را فروخت. بارها شد که ضمن بیان روایات ائمهاطهارعلیهم السلام از حالات آنان هم نقل مىفرمود که مسائل اسلامىبه صورت فرمولى عرضه نشود بلکه روح معنوى شاگرد هم تکاملیابد.
توسل به اهلالبیتعلیهم السلام
آقاى مرتضى تهرانى مىگوید:
ویژگى دیگر ایشان شدت اتصال و ارتباطشان و توسلشان به اهلبیتصلوات الله علیهم اجمعین و خاندان عصمت و طهارت صلواتالله علیهم اجمعین است. به نحوى که در تمام زمان تشرفشان بهنجف اشرف و حضور مولىالمتقین صلوات الله علیه همه شب بهحرم مقدس مشرف و از ارواح طیبه آن بزرگواران استمدادمىنمودند.
احترام به عزادارى امام حسین(ع)
آقاى محمد حسن رحیمیان مىنویسد:
حضرت امام مدظله در یک مراسم ملاقات در حسینیه جماران بطوراستثنایى به جاى آنکه در جایگاه روى صندلى بنشیند... روى زمیننشستند، آن هم روز عاشورا و به احترام عزادارى امام حسین(ع)
بود.
شرکت در دعاى توسل
آقاى محمدحسن رحیمیان در این باره مىگوید:
یک روز به مناسبتیکى از وفیات ائمهعلیهم السلام چندنفرى، بهعنوان خواندن دعاى توسل، به اتاق امام رفتیم.
همه رو به قبله نشستند و شروع به دعا کردند. بعد از شروع،امام وارد شدند و صف نشستند و همراه با همه دعا خواندند.
در اثناى دعاى توسل، یکى از آقایان ذکر مصبیت مختصرى کرد. باآنکه ذاکر روضهخوان ماهر نبود و با حضور امام دستپاچه شده بودو صدایش هم مرتعش و بریده بریده بود، همین که شروع به روضهکرد با آنکه هنوز مطلب حساسى را بیان نکرده بود، امام چنان بهگریه افتادند که شانههایشان به شدت تکان مىخورد و بنده وقتىزیر چشم به سیماى امام نگاه کردم، دانههاى متوالى اشک را کهاز زیر محاسن معظمله روى زانویشان فرو مىافتاد، دیدم.
تشکیل مجلس ذکر مصیبت
آقاى محمدحسن رحیمیان مىنویسد:
امام در مدتى که در نجف اشرف بودند، در تمام شبهاى شهادتمعصومینعلیهم السلام در منزلشان ذکر مصیبت داشتند و به مناسبترحلتحضرت زهرا(س) این برنامه سه شب ادامه داشت; و آن گریهکردن و اشک ریختن بدون استثناء در همه این روضهخوانیها مشهودبود.
توجه امام به زیارت عاشورا
آقاى سیدعلىاکبر محتشمى مىگوید:
از جمله حوادثى که در فرانسه اتفاق افتاد در رابطه با آن حالتخلوص و علاقه و محبتى که امام به ائمه اطهار داشتند، ما روزهاکه مىشد کلیه گزارشهاى شب گذشته را که به وسیله تلفن از ایرانرسیده بود، مىنوشتیم و احیانا آنهایى که لازم بود عین صدا راامام بشنوند، جمعآورى مىکردیم و خدمت امام مىرسیدیم و اینگزارشها را خدمتشان تقدیم مىکردیم و اگر توضیح هم لازم بود،توضیح مىدادیم.
اول محرم شده آن روز طبق معمول وقتى گزارشها را بردیم خدمتامام، دیدیم امام در اتاق قدم مىزنند و با تسبیح ذکرى مىگویندو مشخص شد که امام زیارت عاشورا را طبق معمول که در سالهاىگذشته هر سال در ایام عاشورا صبح مشرف مىشدند حرم و زیارتعاشورا را در حرم حضرت امیرالمؤمنین(ع) مىخواندند، در پاریسهم همان برنامه را ادامه داده بودند و زیارت عاشورا رامىخواندند. امام تذکر فرمودند که از این به بعد در این ساعتگزارشها را نیاورید که در این ساعت من مشغول هستم و اینبرنامه ادامه داشت در ایام عاشورا.
دستور امام به روضهخوانى در پاریس
آقاى سیدعلىاکبر محتشمى در این باره مىگوید:
روز تاسوعا من در محوطه قدم مىزدم که آقاى اشراقى آمدند وگفتند: که امام فرمودند: «که شما آماده باشید یک ساعتبه ظهرمن مىخواهم بیایم بیرون و باید امروز روضهبخوانى.» من متحیرشدم، چون یک همچون آمادگى نداشتم که در آن شرایط و محیطروضهبخوانم. عرض کردم که: خدمت ایشان عرض کنید که من آمادگىندارم تا روضهاى که مناسب این شرایط و در جو پاریس و در میاندانشجویان باشد، خدمت امام بخوانم. روضهاى که من مىدانم همانروضههایى است که در مجالس معمولى ایران خوانده مىشود. یکهمچنین روضهاى من مىتوانم بخوانم. بعد امام پیغام دادند کهبگویید:
«به فلانى که همان روضه را مىخواهم و همان روضه باید اینجاخوانده بشود. » من از این جریان حس کردم که امام در هرحال آنعلاقهاى که به ائمهاطهار دارند و به آن محیطى را که براى آنمحیط مبارزه مىکنند، احترام مىگذارند و همان محیط را مىخواهندو همان آداب و رسومى که از متن اسلام هست و بیش از هزار سالمسلمانها با آن بودند را مىخواهند ولو اینکه در پاریس و درقلب سرزمین غرب باشد. در آن روز جمعیت زیاد بود، خبرنگارانفراوانى هم آمده بودند، ساعتیازده امام تشریف آوردند و امامبسیار محزون بود. من خدمت امام نشستم. امام اشاره کردند به منکه روضهبخوان و من شروع کردم روضهخواندن.
براى کسانىکه از سراسر کشورهاى غرب آمده بودند براى دیدن امامبسیار غیرمترقبه بود این منظره، در شرایطى که امام در مقابلششاه و آمریکاست و مبارزه مىکند، روز تاسوعا بنشیند و براىامام حسین(ع) گریه کند.
جمعیتخیلى زیاد بود و خبرنگارها هم این مجلس را ضبط مىکردند.
از همان اولى که شروع کردم به روضه، امام گریه کردند. در وسطروضه بود که متوجه شدم تمامى جمعیتى که در آنجا بودند،یکپارچه گریه مىکردند و حتى یادم مىآید که شاید در حدود یکربعبعد از اینکه روضه ما تمام شده بود، هنوز عدهاى گریه مىکردند;و یکى از برادرهایى که آنجا بود، برادرمان دکتر فکرى بود. آمدو صورت مرا بوسید و گفت: که من بیست و پنجسال در فرانسه هستمو از فرهنگم جدا شده بودم، از دینم جدا شده بودم، از مسائلمکتبى و مذهبى جدا شده بودم، از ائمه اطهار هم جدا شده بودم وامروز با این برنامه و روضه که تو خواندى مرا به همه چیزبرگرداندى، به مذهبم، به مکتبم، به فرهنگم. و تا آن لحظه هممن دیدم چشمهایش اشکآلود بود; و این روضهخوانى، شب عاشوراخوانده شد.
توسل به ثامن الحجج(ع)
آقاى سید محمد جواد علمالهدى مىگوید:
یکى از خاطرات شخصى من با حضرت امام این بود که آن موقعى که(در) مجلس شوراى ملى آن عصر به فرمان استعمارگران مطلبى مطرحشد به عنوان «انجمنهاى ایالتى و ولایتى...» و اینکه نام مقدسقرآن و قسم به قرآن که وظیفه هر نمایندهاى است که قسم بخورد ومتعهد شود، برداشته شود و به جایش کتاب آسمانى گفته شود; واینکه اسم اسلام از روى این کشور به گونهاى برداشته شود بهبهانه اینکه بتوانند ملتهاى دیگر هم دراین کشور دستاندر کارباشند.
تنها این سه جمله نبود; بلکه امام هشدار مىداد که این یک نوعرقیت و استعمار خانمانسوزى است که همه مقدسات اسلام را لگدکوبمىکند. حضرت امام لازم دیدند که شبها... استادان حوزه علمیه قمرا جمع کنند و در این باره شور و مشورتهایى بشود. ..، به دولتوقت هشدار بدهند و مىدادند و اعلامیههایى صادر مىشد. من به اذنامام مامور شدم که بلادى که در قسمتشرق ایران قرار گرفته(یعنى استان خراسان) را از مشهد مقدس تا زاهدان که دورترینشهربود، بروم و علماى بلاد را ببینم; و براى بعضى از بزرگانشانکه حائزاهمیتخاصى از حیث نفوذ مردمى بودند با قلم مقدسشاننامه نوشتند. شبى که عازم بودم، خدمت ایشان شرفیاب شدم و اماماز اندرون تشریف آوردند بیرون و نامهها را به من لطف کردند واین جمله را فرمودند: «شما قبل از اینکه با هرکس ملاقات کنید،اول مشرف بشوید حرم مطهر ثامن الحجج علىابن موسىالرضا(ع) و اززبان من به آن حضرت بگویید که آقا! کار بسیار عظیم و مسالهخطیرى پیش آمده و ما وظیفه دانستیم قیام کنیم، چنانچه مرضىشماست ما را تایید کنید.»
کیفیت زیارت امام(ره)
استاد عمید زنجانى مىگوید:
از نکاتى که من مىتوانم از آن دورهاى که در نجف در خدمتحضرتامام بودم و این افتخار بزرگ نصیبم بود، یادآورى کنم، مسالهکیفیت زیارت حضرت امام هست که براى ما جالب بود. زیاد اتفاقمىافتاد که ما مىرفتیم در حرم مطهر حضرت امیر(ع) فقط از دورمنظره زیارت امام را نگاه مىکردیم.
دو مورد بود که مخصوصا طلابى که حال و هوس این کارها را داشتندمعمولا مىآمدند تماشاى زیارت مىکردند.
یکى زیارت مرحوم آقاى امینى بود که دیدنى بود; و ایشان وقتىحرم مشرف مىشدند حالاتشان به قدرى جذاب و گیرا و چنان طبیعى وخالصانه بود که واقعا انسان را وادار مىکرد که بایستد و اینزیارت را تماشا کند; و بارها دیده مىشد که مرحوم علامه امینىجلوى ضریح مطهر مىایستاد و یا مىنشست و هیچ نمىگفت، یعنى لبهاحرکت نمىکرد که آدم فکر کند که دارد زیارتنامه مىخواند; ولىهمین طور اشک از چشم به پاى چشم و صورتش جارى مىشد.
مورد دوم زیارت حضرت امام بود که هر شب ایشان مشرف مىشدند بهحرم مطهر حضرت امیر(ع) و مقید بودند که متن زیارت را بخوانندو جاى خاصى بود که حضرت امام مىآمدند آنجا و از روى مفاتیحدعا مىخواندند.
... زیارت امام خیلى طولانى بود. دعایى مىخواندند. زیارتعاشورا مىخواندند و نماز مىخواندند. بعد از اینکه تمام مىشد،حضرت امام در کنار ضریح مطهر مىایستادند و ظاهرا یک زیارتامین الله هم مىخواندند.
این کیفیت تشرف امام به حرم حضرت امیر(ع) و کیفیت زیارتشانواقعا جالب بود و حالت امام در دعاخواندن و زیارت، یک حالت ازخود بىخود شدن بود که کاملا آن عمق اتصال روحى با آن صاحب ضریحو مزار و امامى که امام زیارتشان مىکردند، این اتصال روحى ومعنوى کاملا آشکار بود. همین منظره در کربلا در حرم حضرتاباعبدالله و حضرت ابوالفضل سلام الله علیهما اجمعینمشاهده مىشد. یکبارهم که ما اول ورود حضرت امام تا سامرارفتیم; و در سامرا و کاظمین هم همین طور بود.
گریه بر اهل بیت علیهم السلام
آقاى على دوانى مىگوید:
یکى از خاطرات جالبى که از امام دارم این است که معظمله بهقدرى مسلط برخود هستند و خویشتندار مىباشند که شاید حدى نتوانبراى آن تصور نمود.
... بارها مىدیدم که در مسجد بالاى سرحضرت معصومه(س) یا خانهبعضى از آقایان علما که در مجلس روضه نشسته بودند، هرچه واعظیا هرکس مىگفت، چه شیرین و چه تلخ، چه حزنانگیز و چه خندهدار،عدهاى تبسم مىکردند یا مىخندیدند و جمعى تحت تاثیر مطالب حزنانگیز سرتکان مىدادند و با صداى بلند گریه مىکردند; ولى امامهمچنان آرام و بىتفاوت نشسته و فقط گوش بودند که واقعا باعثتعجب هر بیننده بود; ولى همین که لحظه ذکر مصیبت اهلبیتعلیهمالسلام فرا مىرسید، امام دستمال از جیب در مىآوردند و آنا وبىاختیار مىگریستند و اشک مىریختند.
گاهى مىدیدم که دستمال را با دست تا حدود دهان گرفته بودند وبه سخنان واعظ یا روضهخوان گوش مىدادند و در همان حال قطراتدرشت و پىدرپى اشک از دو سمت صورتشان جارى بود.
احترام به مداح اهل بیتعلیهم السلام
آقاى محمد فاضلىاشتهاردى مىگوید:
حضرت امام تواضع عجیبى نسبتبه طلبههایى که درسخوان بودند،داشتند. طلبه، روضهخوان، مداح اهلبیتعلیهم السلام را کهمىدیدند، تمام قد بلند مىشدند و موقعى که مىخواستند از پیشاستاد بروند، از او بدرقه مىکردند و بالاخره با اصرار میهمانباز مىگشتند.
شرکت در جشن امام حسن مجتبى(ع)
آقاى سیدحسن طاهرى خرم آبادى مىگوید:
ما در شبهاى نیمه ماه رمضان، یک جشنى به عنوان حضرت امام حسنمجتبى(ع) در خانه مىگرفتیم که آقایان طلبهها و علما را همدعوت مىکردیم و من مقید بودم که حضرت امام را در این جشن دعوتکنیم و ایشان هم اظهار لطفى مىکردند و در این جشن شرکتمىکردند.
گریه امام براى علىاکبر(ع)
آقاى على دوانى مىگوید:
آقاى حاج سیدمحمد کوثرى، ذاکر معروف قم، از دوستان صمیمى کهاز سالها قبل در قم روضهخوان خاص امام بود و در سنوات اخیر همایام عاشورا در حضور جمع در حسینیه جماران به یاد ایامى کهامام در قم اقامت داشتند و ایشان ذاکر خاص امام بود و ذکرمصیبت وى مطلوب امام بود، نقل مىکرد که پس از شهادت مرحوم حاجآقامصطفى، فرزند ارشد امام، وارد نجف اشرف شدم. رفقا گفتند:
خوب به موقع آمدى، امام را دریاب که هرچه ما کردیم در مصبیتحاج آقا مصطفى گریه کنند، از عهده برنیامدهایم. مگر توکارىبکنى.
من خدمت امام رسیدم و عرض کردم: اجازه مىدهید ذکر مصیبتىبکنم؟ امام اجازه دادند. هرچه نام حاج آقامصطفى را بردم تا باآهنگ حزین امام را منقلب کنم که در عزاى پسراشک بریزد، امامتغییر حال پیدا نکردند و همچنان ساکت و آرام بودند; ولى همینکه نام حضرت علىاکبر(ع) را بردم هنگامه شد، امام چنان گریستندکه قابل وصف نیست.
گریه بر مصیبت اهل بیت عترت
آقاى على دوانى مىگوید:
در مجلس ختم استاد شهید مرتضى مطهرى، که از طرف امام در مدرسهفیضیه برگزار شد و خود امام هم که آن موقع در قم بودند حضورداشتند، سخنران که در کنار ایشان ایستاده بود و آن همه درباره شخصیت استاد شهید مطهرى شاگرد برازنده و پاره تن امام وشهادت ایشان سخن گفت و امام با کمال آرامش گوش مىدادند; ولىهمین که گوینده به ذکر مصیبت اهلبیتعلیهم السلام رسید، اماممنقلب شدند و دستمال از جیب در آوردند و به صورت گرفته وگریستند. همان طور که اهلبیتخود گفتهاند: «هرمصیبت و شهید وقتیلى که دارید به جاى آنها براى ما ناله و زارى کنید.» امامعینا چنین است.
نوفل لوشاتو شاهد اشک امام در شهادت امام حسین(ع)
آقاى على دوانى مىگوید:
پسر بزرگم از خانم دکتر مهین ت استاد و صاحب نظر درهنر، نقلمىکرد که ایشان زمانى که حضرت امام به پاریس هجرت کرده بودند،ایشان به پاریس رفته و در بیت امام خدمت مىکرد. وقتى مرتباخبار وحشتناک 17 شهریور تهران را به امام مىدادند که چهکردهاند و چقدر کشته شدهاند، امام عکس العملى از تاثر وهیجاننشان نمىداد، و هیچ تاثرى در قیافهشان دیده نشد; حتى وقتىخود این خانم مىگریستند، امام او را دلدارى مىداده و مىگفتند:
چرا گریه مىکنى، صبر داشته باش. ولى چندى بعد روزى در یکى ازمجالس امام، شخصى برخاست و شروع به ذکر مصیبت کرد; همین کهگفت: «السلام علیک یا ابا عبد الله!» فورا رنگ صورت امام تغییرکرد و دیدم که به پهناى صورتشان اشک مىریزند.
نغمههاى کوى دوست
شناخت الگوهاى موفق در عصر حاضر، آرزوى هر جوان حقیقتجو و طالب رشد و خوشبختى است. نوشتار ذیل نیم نگاهى به گنجینه شخصیتى و زندگى امام خمینىقدس سره در دوران حیات روحانگیز ایشان دارد. به امید پیروى از گفتار و رفتار الهى او که چون چراغى فروزان، تا روشنىبخش پویندگان طریق سعادت مىباشد.
امام براى کارها و فعالیتها و برنامههاى روزانه خود جدولى داشتند که خود ایشان آن را تهیه مىکردند. در آن جدول کارهاى همه ساعات شبانهروزى امام درج شده بود به جز ساعاتى از شب که براى نمازشب و راز و نیاز با خدا از خواب برمىخاستند.
امام در تمام طول شبانهروز حتى یک دقیقه وقت تلف شده و بدون برنامه از قبل تعیین شده نداشتند. ایشان روزى سه مرتبه و هر بار نیم ساعت قدم مىزدند که این راه رفتن با ذکر گفتن همراه بود; یعنى نیم ساعت راه رفتن با ساعات تنظیم نمىشد بلکه با ذکرهایشان تنظیم مىشد.
زیارت عاشوراى ایشان ترک نمىشد و آن را با صد لعن و سلام مىخواندند. در ماه مبارک رمضان هر روز ده جز قرآن مىخواندند، یعنى هر سه روز یک دور قرآن را ختم مىکردند. آنقدر از هوش و ذکاوت برخوردار بودند که نسبتبه آنچه در ضمیر انسان مترتب مىشد آگاه بودند.
امام معمولا در مجالس سکوت اختیار مىکردند، مگر موقعى که کسى از ایشان چیزى مىپرسید. با مردم همزیستى داشتند و با خضوع تمام سعى مى کردند که زودتر سلام کنند. وعمل به احکام دین مورد تاکید ایشان بود.
امام در مصرف برق نهایت صرفهجویى را داشتند. ایشان مایحتاج خود را روزانه تهیه مىکردند و هرگز حاضر نمىشدند چیزى را که همان روز احتیاج ندارند تهیه فرمایند.
امام به نظافت اهمیت مىدادند، شاید سالها و سالها یک قبا و سجاده داشتند و مىپوشیدند ولى همین یک قبا آنقدر تمیز بود که شاید کمتر کسى به نظافت ایشان پیدا مىشد.
عروس امام در مورد ایشان مىفرمایند: «نجف که بودیم آقا چشمشان ناراحتشده بود، دکتر آمد و چشم ایشان را دید و گفت: شما چند روزى قرآن نخوانید و استراحت کنید. امام یک دفعه خندید و گفتند: دکتر من، چشمم را براى قرآن خواندن مىخواهم! چه فایدهاى دارد اگر چشم داشته باشم و قرآن نخوانم؟ شما یک کارى بکنید که من قرآن بخوانم.»
امام نقش مادر را در خانه و در تربیت فرزند بسیار تعیینکننده مىدانستند و به تربیتبچهها خیلى اهمیت مىدادند و مىگفتند: «اگر کسى بتواند یک نفر را تربیت کند، خدمتبزرگى به جامعه کرده است.»
ایشان معتقد بودند که در تربیت فرزند از مرد کارى برنمىآید و این کار بر دوش مادر نهاده شده است; چون عاطفه زن بیشتر است و قوام خانواده هم باید براساس محبت و عاطفه باشد و معتقد بودند که شریفترین شغل در عالم، بزرگ کردن یک بچه و تحویل دادن یک انسان به جامعه است. در طول تاریخ از آدم تا خاتم، انبیاء آمدند که انسان درست کنند.
امام احترام به مادر را بسیار مهم مىدانستند و سفارش مىکردند که براى مادرتان هدیه بخرید.
امام در انتخاب همسر چه براى دخترانشان و چه براى پسرانشان روى خانوادههایشان خیلى تاکید مىکردند. امام مىفرمودند: «خانوادهها باید هم مسلک باشند، سنخیت داشته باشند و مؤمن و متعهد باشند.»
از جمله آزادىهایى که امام در مورد همه و نیز در مورد فرزندانشان معتقد بودند، حق انتخاب همسر بود. لذا به هنگام ازدواج دخترانشان مىفرمودند: من فلانى را مناسب تشخیص دادم، اما نظر صائب و نهایى به عهده شما فرزندان است و در صورت عدم تمایل دختران به ازدواج مساله منتفى بود.
ایشان از مردانى که به همسرانشان جفا کرده، آنها را طلاق مىدهند و همسر دیگرى اختیار مىکنند، به شدت نفرت داشتند. البته مسائل اخلاقى ایجاب مىکرد که این نفرت را ابراز نکنند. امام در مورد مهریه فرزندانشان حد متعارف را در نظر داشتند. مقدار زیادى را نمىپذیرفتند، ولى قانع به این هم نبودند که کسى فقط یک کلام الله مجید را مهر قرار دهد.
مرقومه امام در صفحه اول قرآنى که براى یک زوج جوان نوشتند چنین بود: «زن و مردى که مىخواهند ازدواج کنند اگر بخواهند خوشبختباشند، باید عازم سازش باشند، یعنى باید تمام تلاششان این باشد که با یکدیگر بسازند.»
امام در پوشش خانمها روى رنگ خاصى نظر نداشتند و در کل معتقد بودند که پوشش نباید مفسدهانگیز باشد البته چادر را بهتر مىدانستند. چون معتقد بودند چادر براى زن برازندهتر است و سمبل انقلاب اسلامى مىباشد.
امام در عین حال که به ارتباط بین زن و مرد (نامحرم) بسیار حساس بودند به این امر نیز معتقد بودند که زن با حفظ خود از گناه مىتواند بیشترین فعالیت را داشته باشد.
ایشان در پاسخ به افرادى که از ایشان درخواست کرده بودند از ورود خانمها در تظاهرات و راهپیمایىهاى دوران انقلاب جلوگیرى کنند تا احیانا اهانت و هتک حرمتى نسبتبه آنها نشود مىفرمودند: «خانمها دوش به دوش مردان در کنار آقایان در تمام مراحل شرکت داشته باشند و هیچ کس حق ندارد که تفوهى (حرف و سخنى) نسبتبه مساله جدا کردن خانمها از حرکتسیاسى، اجتماعى و فرهنگى داشته باشد.
امام خمینى در توصیه به مسؤولین مىفرمودند: شما سعى کنید امکانات تحصیلى را براى خانمها فراهم کنید که به اینها در طول تاریخ ظلم بسیار شده، حال آنکه برخى از آنها را که من مىبینم استعدادهاى خوبى دارند که باید شکوفا شود و در قیقتحیف است که هدر رود.»
یکى از شاگردان و مریدان امام مىگوید: روزى براى تکامل معنوى و تهذیب روح از حضرت امام راهنمایى خواستیم آن حضرت، با یک جمله کوتاه،
یک دنیا مطلب به ما گفتند: «سعى کنید در اخلاص عمل»
در بیرونى منزل امام، یعنى اتاقى که شبها آقا تشریف مىبردند آنجا براى ملاقات مردم، فرشها ناقص بود، حجةالاسلام قرهى خدمت امام عرض کرد: آقا اجازه بدهید یک فرش براى اینجا تهیه کنیم. فرمودند: از توى اندرونى بیاورید، عرض شد آنجا گلیم است و با اینجا جور در نمىآید فرمودند: «منزل امام زمان هم معلوم نیست چى افتاده است.»
میهماندارى حضرت امام بسیار ساده بود، تشریفاتى نبود، اگر خورشتى سر سفره بود یک نوع بود، هیچگاه ندیدم دو نوع خورشتسر سفره باشد، اما نوعا از خورشت قرمه سبزى خوششان مىآمدند.
براى وضو گرفتن یک قطره آب اضافى مصرف نمىکرد، حتى بین مسح سر و شستوشوى دست راست و چپ شیر آب را مىبستند تا مبادا آب اضافى از شیر خارج شود.
حضرت امام در عین پرکارى و تلاش مداوم بسیار منظم بودند، یکى از اساسىترین رموز موفقیت امام در زندگى، نظم بود. اهل منزل امام زندگى ایشان را به صورت یک ساعت اتوماتیک خودکار درک کردهاند; لذا دستورالعمل کارشان را از روى کار ایشان منظم مىکردند، دقیقا مىدانستند که امام چه ساعتى مىخوابند، چه ساعتى بیدار مىشوند، چه زمانى براى ملاقات مىآیند.
اولین روز بسترى شدن حضرت امام در بیمارستان، همه خانواده دور ایشان حلقه زده بودند، در حالى که حالت رضایتآمیزى در چشمها و صورتشان موج مىزد، سعى مىکردند که اضطراب و نگرانى ما را تخفیف دهند و گاهى بدون مقدمه شروع به نصیحت و توصیه مىکردند، مثلا نمازتان را اول وقتبخوانید، سعى کنید از گناهان، چه کوچک و چه بزرگ اجتناب کنید، بزرگترین عبادت گناه نکردن است، اگر گناه نکنید خداوند راه توفیق انجام مستحبات را به شما نشان مىدهد.
اگر چه حضرت امام مسؤولیت رهبرى جامعه اسلامى را به دوش داشتند، ولى هیچ وقت مساله خانواده و محبتبه فرزندان را فراموش نمىکردند، ما مىدیدیم صبحها وقتى که سفره پهن مىشد، خود حضرت امام چاى مىریختند.
حضرت امام بسیار به نماز جماعت اهمیت مىدادند، بسیار سفارش به نماز مىکردند، همیشه مىگفتند: همین که شما مىگویید اول این کار را بکنم بعد نماز مىخوانم، این خلاف است; نگویید این حرف را، به نمازتان اهمیتبدهید، اول نماز.
روزى یکى از طلاب مدرسه رفاه به امام عرض مىکند که شما چرا در بین صحبتهایتان از امام زمان (عج) کمتر اسم مىبرید؟ امام به محض شنیدن این سخن در جا ایستادند و فرمودند: چه مىگویى؟ مگر شما نمىدانید ما آنچه داریم از امام زمان (عج) است، و آنچه من دارم از امام زمان (عج) است و آنچه از انقلاب داریم از امام زمان است.
حضرت امام وقتىواردمجلسىمىشدند هرجا که بود مىنشستند، و غالبا دم در و در جمع مردم کوچه و بازار مىنشستند و هیچگاه مسندنشین نبودند.
مرحوم حاج آقا مصطفى، فرزند گرامى حضرت امام درباره شبى که امام را در قم دستگیر کردند و به تهران بردند، به نقل از امام مىگفت: وقتى مرا مىبردند، بین قم و تهران ماشین از جاده منحرف شد، من فکر کردم مىخواهند قضیه را خاتمه بدهند. ولى وقتى مراجعه به قلبم نمودم، دیدم هیچ تغییرى نکرده است. حضرت امام بعد از آزادیشان در سال 42 در مسجد اعظم قم سخنرانى کردند، فرمودند: والله من به عمرم نترسیدم. آن شبى هم که مرا از قم به تهران مىبردند آنها مىترسیدند، من آنها را دلدارى مىدادم.
روزى حضرت امام براى درس دادن وارد شدند، متوجه شدند که تشکى براى ایشان انداختهاند، فورا آن را کنار زدند و مثل سایر طلاب روى زیلوى مسجد نشستند و درس را شروع کردند.
یکى از مسائلى که دوستان امام در آن اتفاقنظر داشتند، این بود که ایشان مطلقا غیبت نمىکردند، از همان ایام جوانى در مجلسى که نشسته بودند اجازه نمىدادند به هیچ وجه کسى غیبت کند و اگر کسى مىخواست غیبت کند، امام فورا مطلب را برمىگرداندند و رشته سخن را تغییر مىدادند.
هنگامى که حضرت امام براى نماز شب از خواب برمىخاستند در دل شب، از یک چراغ قوه بسیار کوچک استفاده مىکردند که تنها جلوى پاى ایشان را روشن مىکرد و لامپ را روشن نمىکردند و به آرامى راه مىرفتند تا اینکه دیگران بیدار نشوند.
در کنار حسینیه جماران، محلى از پول مردم ساخته شده بود که بانى داشت و قرار شده بود که کمى به ظاهر حسینیه برسند، روزى امام آمدند و دیدند که بناها و کارگران مشغول گچکارى در حسینیه هستند. امام با عصبانیتبیرون آمدند و جمله بسیار عجیبى فرمودند: بگذارید من بمیرم و شما این کارها را انجام دهید.»
منابع:
- برگرفته از کتاب سیره امام خمینى، ج 1
- کتاب پرتوى خورشید / مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینى (ره)، واحد خاطرات
نگاهشان پر محبتبود
وجود امام دنیایى از عاطفه بود.نگاه ایشان آنقدر پر محبتبود و اینقدر تسلى دهنده بود که هر وقت ناراحتى یا گرفتارى پیدا مىکردیم بىاختیار خدمت ایشان مىرفتیم.جواب سلام ما را که مىدادند واقعا مىتوانم بگویم همه ناراحتىهایمان از یادمان مىرفت. (8)
امام شدیدا عاطفى هستند
امام شدیدا عاطفى هستند.مثلا وقتى نجف بودند و گاهى خواهرهایم مىآمدند آنجا، و بعد مىخواستند بروند طورى بود که من هیچ وقت موقع خداحافظى قدرت ایستادن توى حیاط و دیدن خداحافظى آنها را با امام نداشتم، مىگذاشتم و مىرفتم.مرحوم برادرم هم همین را مىگفتند که من آن لحظه خدا حافظى را نمىتوانم ببینم.چون امام تا آن حد با فرزندان خود عاطفى برخورد مىکنند که انسان تحمل دیدن آن را ندارد.اما یک ذره شما فکر کنید این مسایل روى تصمیم گیریهایشان و یا در آن کارهایى که مىخواهند بکنند اثر دارد، ندارد (9)
اگر کسى بیمار بشود
امام علاقه عجیبى به همسر و فرزندان و نوهها و حتى وابستگان خود دارند.حتىاگر یکى از اعضاى دفتر ایشان بیمار شود، مرتب احوالپرسى مىکنند.سفارش مىکنند به مداوا و پزشک، و مرتب از وضع او جستجو مىکنند، و امر به رفتن به بیمارستان.
یک روز حاج احمد آقا براى خواندن پیام امام به جایى رفته و امام صحبت ایشان را از رادیو مىشنیدند.ایشان قبل از پیام گفت که امروز حالم مساعد نبود.آقا فورا سراغ گرفتند که حال ایشان چطور است و چرا بیمارند؟ (10)
آقا خیلى سراغت را مىگرفت
وقتى که آیت الله خاتمى پدر همسرم فوت کردند من براى شرکت در مراسم سوگوارى ایشان به یزد رفتم، مادرم دایما مىگفتند که امام خیلى سراغت را مىگیرد ایشان از دورى من ابراز ناراحتى کرده بودند و دلشان مىخواست مرا ببینند و به من تسلیتى بگویند تا روحم آرام شود.وقتى به تهران رسیدم بلافاصله زنگ زدند و پیغام دادند که زهرا فورا بیاید مىخواهم ببینمش و این براى من خیلى جالب بود که امام با وجود این همه مشکلات باز به فکر خانوادهشان بودند و مىخواستند از نوهشان دلجویى کنند. امام هیچگاه بى تفاوت از کنار مسالهاى نمىگذشتند. (11)
شما چگونهاید؟
وقتى امام روى تختبیمارستان بودند در آن حالت دردآور، بیمارى، هرگز به خاطر آن عظمت اخلاقى که داشتند حتى آخ نمىگفتند.در یک چنین شرایطى وقتى یاران امام به دیدارشان مىآمدند و از ایشان سؤال مىکردند: «آقا حالتان چگونه است؟» امام براى تسلى خاطر آنها مىفرمودند: «حال من خوب است اما حال شما چگونه استشما بیمار بودهاید، شما چگونهاید؟» (12)
مگر صندلى نیست که بنشینید؟
امام در روزهایى که حالشان هیچ خوب نبود و ما به زیارتشان در بیمارستان مىرفتیم همین که ما را کنار تختشان مىدیدند با محبت مىفرمودند مگر صندلى نیست که بنشینید، مىگفتیم آقا ما راحت هستیم مىفرمودند نه، خسته مىشوید. (13)
من بچهها را دوست دارم
اگر ما یک روز، دو روز به خانه آقا نمىرفتیم، وقتى مىآمدیم، مىگفتند: «کجاها بودید شما؟ اصلا مرا مىشناسید؟ یعنى این طور مراقب اوضاع بودند.اینقدر متوجه بودند.
من بچه خودم را، فاطمه را، بعضى اوقات مىبردم.یک روز وارد شدم دیدم آقا تو حیاط قدم مىزنند.تا سلام کردم گفتند: «بچهات کو؟» گفتم: «نیاوردهام، اذیت مىکند.» به حدى ایشان ناراحتشدند که گفتند: «اگر این دفعه بدون فاطمه مىخواهى بیایى، خودت هم نباید بیایى» .اینقدر روحشان ظریف بود.مىگفتم: «آقا، شما چرا این قدر بچهها را دوست دارید؟ چون بچههاى ما هستند دوستشان دارید؟» مىگفتند: «نه، من به حسینیه که مىروم، اگر بچه باشد حواسم مىرود دنبال بچهها.اینقدر من دوست دارم بچهها را.بعضى وقتها که صحبت مىکنم، مىبینم بچهاى گریه مىکند یا بچهاى دارد دست تکان مىدهد یا اشاره به من مىکند.حواسم مىرود تو بچهها. (14)
به بچه کارى نداشته باشید
روزى با پسرم حامد که چهار ساله بود نزد امام رفتیم.امام در اتاقى نشسته بودند و یک گونى بزرگ که تا نصفه پر از کاغذ و نامه بود، در کنارشان قرار داشت.امام یکى یکى نامه را بیرون مىآوردند و مىخواندند.آنهایى را که لازم بود پاسخ بدهند زیر پتو مىگذاشتند تا بعدا به آن بپردازند و بقیه را کنار مىگذاشتند.
سلام کرده، نشستیم.امام با حامد شروع به صحبت کردند.مثلا پرسیدند اسم پدرت چیه؟ با اینکه اسم بنده را مىدانستند.پس از لحظاتى حامد با امام شروع به بازى کرد، براى اینکه بچه مزاحم کار ایشان نشود، اجازه خواستم مرخص شوم و بچه را هم ببرم.آقا گفتند: «به بچه کارى نداشته باشید، شما اگر کارى دارید بفرمایید.» که بنده مرخص شدم.بعد از نیم ساعت فکر کردم شاید بچه امام را اذیت کند.برگشتم که او را ببرم دیدم سرش را روى زانوى امام گذاشته و پایش را به دیوار تکیه داده و با امام صحبت مىکند و مىگوید این کاغذ را درستبگذار، درستبچین و از این حرفها.و امام هم مىخندیدند.گفتم حامد بیا برویم.قبول نکرد به آقا گفتم: «اجازه مىدهید ایشان را ببرم؟ مزاحم شماست.» امام فرمودند: «نه، بچه مزاحم نیستشما بروید!» (15)
دریافتند على مریض است
امام بغایت عاطفى بودند.براى مثال ایشان با على فرزند حاج احمد آقا بسیار انس داشتند و شاید ساعتها با او مشغول بازى مىشدند.یادم هستبه اتفاق برخى ازدوستان براى زیارت مرقد مطهر امام هشتم به مشهد مقدس رفته بودیم و على نیز با ما همراه بود.امام که با کسى تلفنى صحبت نمىکردند پس از تماسى که با تهران گرفته شده بود خواستند با على صحبت کنند وقتى با ایشان صحبت کردند با استعداد خارق العادهاى که دارند فورا دریافتند که ایشان مریض هستند و سفارش به حفاظت از وى کردند. (16)
صداى زنگ را شنیدى؟
من مدتها، پیش آقا مىخوابیدم.مواقعى که مادرم سفر بود.ایشان مىگفتند که تو نمىخواهد پیش من بخوابى، چون تو وابتخیلى سبک است و این براى من اشکال دارد.حتى ساعتى را که براى بیدار شدنشان بود دیدم لاى یک چیزى پیچیدند بردند دو اتاق آن طرفتر که وقتى زنگ مىزند من بیدار نشوم.
نیمه شب من بیدار بودم اما به روى خودم نیاوردم که بیدار شدهام.چون ایشان مىخواستند نماز شب بخوانند.فردا صبح آقا براى اینکه ببینند من بیدار شدم یا نه، به من گفتند: «تو صداى زنگ را شنیدى؟» من چون مىخواستم نه راستبگویم نه دروغ، گفتم: «مگر توى اتاق شما ساعتبوده که من بیدار شوم؟» ایشان هم متوجه شدند کهمن دارم زرنگى مىکنم، گفتند: «جواب مرا بده از صداى ساعتبیدار شدى؟» ناچار بودم بگویم بله.گفتم: «من احتمالا بیدار بودم.» براى اینکه واقعا صداى ساعتخیلى دور و خیلى ضعیف بود.آنجا بود که گفتند: «دیگر تو نباید پیش من بخوابى، براى اینکه من همهاش ناراحت این هستم که تو بیدار مىشوى.» گفتم: من مخصوصا مىخواهم کسى پیش شما بخوابد. (موقعى بود که ایشان ناراحتى قلبى داشتند و به تهران آمده بودند) مایلیم کسى پیش شما بخوابد که اگر ناراحتى پیدا کردید بیدار شود.» گفتند: «نه.برو به دخترت لیلا بگو بیاید پیش من.» بعد چند روزى که گذشت گفتند: «لیلا هم دیگر لازم نیست اینجا بخوابد.چون پتو را از روى خود مىاندازد و من ناچار مىشوم مرتب بلند شوم و آن را رویش بیندازم!» (17)
شیخ مسیب خودمان؟
امام گاهى نسبتبه افرادى که به نظر دیگران نمىآمدند، نظرى ویژه و محبت آمیز داشتند.از جمله مرحوم شیخ مسیب که از علاقهمندان امام در نجف اشرف بود و مدت کمى قبل از رحلت امام در اثر بیمارى سرطان فوت کرد.امام فوق آنچه در مورد مثل ایشان متصور و متوقع بود تا آخرین روزهاى حیات وى نسبتبه او اظهار علاقه مىفرمودند تا جایى که یک بار در محضرشان نامى از ایشان مطرح شد امام در مقابل سؤال فرمودند: «شیخ مسیب خودمان؟» (18)
چقدر کم پیش ما مىآیى؟
بعد از پیروزى انقلاب اسلامى چند روزى شهید مطهرى موفق نشده بودند که به دیدن امام در قم بروند.روز پنجشنبهاى - که سهشنبه هفته بعد آن، ایشان شهید شدند - به دیدن امام رفتند.امام به ایشان گفتند آقا چقدر کم پیش ما مىآیى؟ در شهادت استاد، عباراتى را به زبان آوردند که کمتر به زبان مىآوردند. (19)
بهشتى مظلوم زیست
حالت امام در موقع شنیدن خبر شهادت دوستانشان دیدنى است، با اینکه چون کوه صبور هستند و صبر مىکنند، ولى سراپا عاطفهاند.مثلا وقتى مرحوم دکتر بهشتى شهید شدند، ما جرات نمىکردیم به ایشان بگوییم.یکى از کارهاى من در طول این سه سال بعد از انقلاب رساندن خبر شهادت دوستانشان است که باید به ایشان بدهم.امام از شهادت مرحوم رجائى و بهشتى شدیدا متاثر شدند، از صمیم قلب مىگفتند: «بهشتى مظلوم زیست و مظلوم مرد» . (20)
اکثرا به بچهها نگاه مىکنم
امام خیلى با عاطفه و مهربان بودند، خصوصا نسبتبه بچهها خیلى علاقهمند بودند.با یک بچه کوچک مثل همان بچه رفتار مىکردند.حتى مىگفتند: «من وقتى در حسینیه مىروم اکثرا به بچهها نگاه مىکنم.» گاهى اوقات که مىدیدند بچهها در اثر فشار جمعیت و گرما ناراحت مىشوند، مىگفتند: «من خیلى ناراحت مىشوم که اینها را در این شرایط به حسینیه مىآورند.اینها صدمه مىخورند و اذیت مىشوند.» امام، بچههاى شهدا را اگر نگویم از بچههاى خودشان بیشتر مىخواستند ولى در حد آنها دوست داشتند. (21)
ملاطفت امام با فرزند شهید
یک روز در جماران بودم، امام تازه به جماران تشریف آورده بودند.اوایل جنگ بود و بین کسانى که مىآمدند براى دیدار امام، زن جوانى بود که تازه شوهرش را از دست داده و یک دختر چند ساله هم همراهش بود.دختر خیلى بىتاب بود و گریه مىکرد، از صبح فریاد زده بود، تمام سر و صورتش خاکى بود و اشک در گونههایش موج مىزد.مادرش ناراحتبود و دلش مىخواست که به یک نحوى این کودک را خدمت امام برساند و این کودک پدر از دست داده را آرامش ببخشد.مىگفت که من هیچ ناراحت نیستم که شوهرم شهید شده چون خودم مقدمات رفتن به جبهه همسرم را فراهم کردم اما چه کنم که این بچه آزارم مىدهد و فکر مىکنم که تنها راه این باشد که امام عنایتى بفرمایند.آن وقتبرادر من دستبچه را گرفت رفتیم خدمت امام.آقا در حیاط قدم مىزدند وقتى که بچه را دیدند انتظارمان این بود که امام دستى به سرش بکشند و ما او را پیش مادرش برگردانیم.اما وقتى که امام، این دختر نالان و گریان را دیدند روى سنگهاى کنار حوض نشستند و این کودک را به بغل گرفتند و دست محبت و نوازش به سر و صورتش کشیدند و اشکهایش را پاک کردند.و مدتى با این بچه مشغول بودند و بعد وقتى که خوب آرامش در بچه حاکم شد، او را رها کردند و ما به مادرش رساندیم. (22)
مىخواهم پیشانیتان را ببوسم
روزهایى که امام در مدرسه علوى تشریف داشتند و مردم دسته دسته به ملاقات ایشان مىآمدند (مردها صبح و زنها بعد از ظهر مىآمدند) ازدحام عجیبى مىشد و معمولا یک عده حالشان بهم مىخورد که با آمبولانس به بیمارستان برده مىشدند.یک بار که در محضر امام بودم ایشان در میان آن ازدحام و شلوغى عجیب چشمشان به یک پسر بچه ده ساله افتاد که وضع جسمىاش در خطر بود.او هم گریه مىکرد و هم فشار مىآورد که خود را به جلو برساند.در همین گیر و دار امام اشاره کردند که این بچه را بیاورند بالا.بچه را خدمت امام آوردند خیس عرق بود و از شوق گریه مىکرد وقتى امام نسبتبه او اظهار محبت کردند به امام عرض کرد مىخواهم صورتتان را ببوسم امام صورتشان را پایین آوردند و او گونه امام را بوسید بعد عرض کرد آنطرفتان را هم مىخواهم ببوسم، امام اجازه دادند.آخر الامر گفت پیشانیتان را هم مىخواهم ببوسم.امام باز متواضعانه خم شدند و او پیشانى مبارک امام را هم بوسید. (23)
هر موقعى دلت مىخواهد بیا
دختر بچه شش سالهاى براى امام نوشته بود که امام خیلى دوست دارم بیایم و شما را ببینم ولى اعضاى دفتر نمىگذارند.آقا با خط خودشان نوشتند: «بسمه تعالى دخترم نامهات را خواندم، مطالعه کردم، تو هر موقعى که دلت مىخواهد مىتوانى بیایى اینجا.» ایشان ما را موظف کردند که باید این نامه را به در خانه این شخص برسانید تا هر موقعى که این بچه دلش خواستبیاید اینجا. (24)
دختر خیلى خوب است
وقتى در زمستان 63 خداوند فرزند دخترى به من عطا فرمود، نوزاد را که براى تشرف به خدمت امام بردم با تبسم و نشاط کم سابقهاى اذن دخول دادند و فرمودند: «بچه خودتان است؟» عرض کردم: «بله» و بلافاصله دستشان را به علامت تحویل کودک جلو آورده همزمان پرسیدند: «دختر استیا پسر؟» عرض کردم: «دختر است.» او را در آغوش گرفته و صورت به صورت او گذاشته و پیشانى او را بوسیدند و در این حال فرمودند: «دختر خیلى خوب است.دختر خیلى خوب است.» و در گوش او دعا خواندند.بعد از اسم او سؤال کردند.عرض کردم: «گذاشتهایم حضرتعالى انتخاب بفرمایید.» امام بدون تامل سه بار فرمودند: «فاطمه خیلى خوب است» . (25)
وقتى تصویر مجروحین را مىدیدند
واقعا امام وقتى که مجروحین را در تلویزیون مىبینند خیلى ناراحت مىشوند.از حالات خاصشان این است که وقتى ناراحت مىشوند دو دستشان را جلوى صورتشان مىگیرند.و من خیلى وقتها مىدیدم این حالت از نگاه کردن به صحنه تلویزیون برایشان پیش آمده است تا جایى که به ذهنم مىرسید که به مسؤولین صدا و سیما بگویم این صحنهها را پخش نکنید چون کم کم در قلب ایشان اثر مىگذارد. (26)
غذاى خودتان کدام است؟
در پاریس روزى که خانواده امام منزل یکى از دوستان مهمان بودند، امام فرمودند شهید آیت الله مطهرى و آیت الله صدوقى ناهار را خدمت ایشان باشند.من همان غذاى معمولى را که آبگوشتبود در سه ظرف کشیده خدمتشان بردم و فکر کردم خودم مىروم ساختمان دیگر و طبق معمول نان و پنیر و گوجه فرنگى که غذاى مرسوم آنجا بود، مىخورم.وقتى غذا را بردم، سؤال کردند: «غذاى خودتان کدام است؟» و من که دروغ نمىتوانستم بگویم گفتم: «شما میل بفرمایید بعدا من مىروم در آن ساختمان چیزى مىخورم.» فرمودند: «بروید و ظرفى بیاورید.» کاسه دیگرى بردم و ایشان آن غذاى سه قسمتشده را چهار قسمت کردند. (27)
آمدم کمکتان کنم
روزى بر حسب اتفاق که تعداد میهمانان منزل امام زیاد شده بود، پس از صرف غذا و جمع کردن ظروف دیدم آقا به آشپزخانه آمدند.چون وقت وضو گرفتنشان نبود پرسیدم: «چرا امام به آشپزخانه آمدهاند؟» آقا فرمودند: «چون امروز ظروف زیاد است آمدهام کمکتان کنم.» ایشان این قدر رعایتحال و حقوق دیگران را مىکردند. (28)
شب تولد حضرت مسیح در پاریس
شب تولد حضرت عیسى (ع) امام پیامى براى تمام مسیحیان جهان دادند که خبرگزاریها پخش کردند در کنار این پیام به ما دستور دادند این هدایایى را که برادران از ایران آوردهاند که معمولا گز، آجیل و شیرینى بود، بین اهالى نوفل لوشاتو تقسیم کنیم. ما این کار را انجام دادیم و در کنار هر بسته یک شاخه گل قرار دادیم.چند جا که رفتیم احساس کردیم براى کسانى که در غرب اثرى از این عاطفهها و محبتها حتى در بین فرزندان و پدران خود سراغ ندارند، بسیار عجیب است که شب میلاد حضرت مسیح (ع) یک رهبر ایرانى که غیر مسیحى است، اینقدر به آنها نزدیک است و احساس محبت مىکند.از جمله خانمى بود که وقتى هدیه امام را گرفت چنان هیجان زده شد که قطرات اشک از چهرهاش فرو ریخت.این طرز رفتار امام آن چنان در آنها اثر گذاشت که از ایشان وقت ملاقات خواستند.امام بى درنگ وقت دادند.آنها ده پانزده نفر از اهالى محل بودند که با شاخههاى گل آمدند.امام به مترجم فرمودند که احوال آنها را بپرسید و ببینید که آیا کار و نیاز خاصى دارند؟ گفتند نه هیچ کارى نداریم فقط آمدهایم امام را از نزدیک ببینیم و این شاخههاى گل را به عنوان هدیه آوردهایم.امام با تبسم شاخههاى گل را یکى یکى از دست آنها مىگرفتند و در میان ظرفى که درکنارشان بود قرار مىدادند و آنها هم خیلى خوشحال از حضور امام رفتند. (29)
از همسایگان عذر بخواهید
پس از آنکه هجرت از پاریس و سفر امام به ایران قطعى شد.امام به من دستور دادند که در نوفل لوشاتو به منزل همسایگان بروم و از اینکه در مدت اقامتشان از سکوت حاکم بر دهکده محروم شدهاند، از طرف ایشان از آنها عذر بخواهم.من به اتفاق آقاى اشراقى و یکى دو نفر دیگر به دیدار همه همسایههاى آن دهکده رفتیم، و پیغام امام را رساندیم و از آنان معذرت خواهى کردیم. (30)
هدیه امام به دو خانم مسیحى
وقتى امام در آستانه بازگشتبه ایران بودند، مقارن غروب آفتاب دو خانم فرانسوى به در اقامتگاه امام آمدند و تقاضاى ملاقات کردند.چون امکان ملاقات نبود، از آنها عذرخواهى کردم.شیشه کوچکى که در آن مقدارى خاک بود و در آن مهر و موم بود در دستشان دیده مىشد.گفتند اگر ملاقات ممکن نیست رسم ما این است وقتى به کسى علاقمند شدیم هنگام خداحافظى و جدایى بهترین هدیه را به او تقدیم مىکنیم و این خاک وطن ماست که پیش ما عزیزترین هدیه است، به امام تقدیم کنید و براى هر یک از ما یک قطعه عکس با امضاى ایشان بیاورید.وقتى جریان به محضر امام عرض شد با تبسمى شیرین شیشه را گرفتند و دو قطعه عکس را امضاء فرمودند، عکسها را که به آنها دادم بوسیدند و با تشکر رفتند. (31)
دلم براى چمران تنگ شده است
یک روز حاج احمد آقا از دفتر امام به ستاد جنگهاى نامنظم در اهواز تلفن کردند و گفتند که امام مىفرمایند: «دلم براى دکتر چمران تنگ شده استبگویید به تهران بیاید.»
دکتر که در آن روزها در منطقه سوسنگرد از ناحیه پا مجروح شده بود، پس از شنیدن این پیام راهى تهران شد و به محضر امام شرفیاب گردید.در معیت ایشان نقشهها و کالکهاى منطقه عملیاتى را به خدمت امام بردیم.دکتر از ناحیه پا ناراحتىداشت و نمىتوانست پایش را جمع کند و دو زانو بنشیند اما به احترام امام که به او عشق مىورزید در مقابل ایشان دو زانو نشست و در حالى که فشار زیادى را متحمل مىشد شروع به توضیح و توجیه نقشهها کرد.امام با فراستخاصى که داشتند متوجه ناراحتى دکتر شده و فرمودند: «آقاى دکتر پایتان را دراز کنید و راحتباشید.» دکتر عرض کرد راحت هستم.امام فرمودند: «مىگویم پایتان را دراز کنید.» دکتر به احترام امام نپذیرفتند و عرض کردند دردى احساس نمىکنند.دو مرتبه امام با لحن خاصى فرمودند: «مىگویم پایتان را دراز کنید و راحتبنشینید» که لاجرم او هم پذیرفت.پس از اینکه دیدار به اتمام رسید، امام که آماده رفتن به حسینیه جماران براى دیدار با مردم بودند فرزند خود حاج احمد آقا را که وسط حیاط منزل ایستاده بود صدا کردند و به او فرمودند: «احمد، احمد!» ولى حاج احمد آقا در داخل حیاط بود و صداى امام را نمىشنید بنده او را از داخل ایوان صدا کردم و گفتم که امام شما را صدا مىزنند حاج احمد آقا خدمت امام که رسیدند.آقا به او فرمودند: «این میزها را که گذاشتهاید، آقاى چمران با پاى زخمى که نمىتواند از روى آنها رد شود.اینها را بردارید و راه را باز کنید» . (32)
امام هرگز به ما اعتراضى نکردند
امام واقعا خلق و خوى محمدى داشتند.در تمام این مدتى که ما در خدمتشانبودیم و اغلب کارهایى را که براى ایشان مىکردیم و با آن عمل جراحى مشکلى که داشتند هرگز نشد که خم به ابرو بیاورند.ما به خاطر احترام خاصى که براى ایشان قایل بودیم قبلا به ایشان مىگفتیم که بنشینید و یا مىتوانید راه بروید و...هرگز نشد که ایشان اعتراضى بکنند.همیشه در کمال احترام با ما برخورد مىکردند و واقعا مىتوانم بگویم که از نظر من بیمارى نمونه بودند.و من تصور نمىکنم که کسى بتواند تا این حد در مقام رضاى الهى باشد و تحمل درد داشته و چنین خلق و خویى را دارا باشد و کارى نکند که ما از او دل چرکین بشویم. (33)
بدون آنکه بکشى، بیرونش کن
یک روز بیرون اتاق امام ایستاده بودم که دیدم آقا از پشت پنجره با دستشان به مناشاره مىکنند.فورا به محضرشان رسیدم.دیدم به دستشان دستمال کاغذى گرفتهاند.تا مرا دیدند فرمودند: «حاجى عیسى، پشت این شیشه پنجره مگس بزرگى است که از اتاق بیرون نمىرود.» بعد فرمودند: «بدون این که آن را بکشى از اتاق بیرونش کن.» و دوباره با تاکید فرمودند: «مبادا آن را بکشى» و از اتاق خارج شدند.ایشان تا این حد عاطفه حتى نسبتبه حشرات داشتند آقا خودشان سعى کرده بودند با دستمال کاغذى مگس را بیرون کنند اما نتوانسته بودند.امام هیچوقت از پیف پاف براى طرد حشرات استفاده نمىکردند. (34)
قلبى به بیکرانگى عالم هستى
یک روز در معیتشهید حجت الاسلام و المسلمین سلیمى که از بیت امام براى تقویت روحیه و دیدار از رزمندگان اسلام به جبهه جنوب آمده بودند، صحبت از خصوصیات امام به میان آمد.ایشان گفت چند روز پیش در محضر امام از جسارتها و اهانتهاى شیخ على تهرانى در رادیو بغداد مطالبى به عرض امام رسید که این خبیثخیلى به شما جسارت مىکند، صحبت ما که تمام شد، آقا فرمودند: «اتفاقا چند روز قبل من به یاد ایشان بودم و براى او دعا مىکردم.» امام حتى نسبتبه هدایت مخالفان و دشمنانشان تا اینقدر احساس دلسوزى مىکردند. (35)
امام نسبتبه آنها التماس مىکردند
بنده خودم شاهد اشکها و گریههاى امام براى جدا شدن افراد از جریان انقلاب بودم و مىدیدم وقتى که روحانیون، سیاستمداران، جوانان چپ زده و التقاطى، راه خودشان را از فرهنگ انقلاب جدا مىکردند، امام چگونه گریه مىکردند و چگونه تلاش مىکردند که آنها را به مسیر تقوا و فضیلت دعوت کنند.در بعضى از موارد من از واسطههاى مکررى بودم که از طرف ایشان پیغام مىفرستادم.امام به آنها التماس مىکردند که شما راه خودتان را از مردم و تودههاى میلیونى جدا نکنید. (36)
در گوش ما دعا مىخوانند
ایشان خیلى صمیمى، خودمانى و مهربان هستند، مخصوصا با مادرمان که از همه جهت احترام ایشان را دارند.رفتار ایشان از زمان طلبگى تاکنون هیچ فرقى نکرده است.از موقعى که به خاطر دارم همین برخوردها را با ما داشتهاند.ما از اول نسبتبه آقا احترام خاصى قایل بودیم و مقید بودیم که کارى خلاف میل ایشان انجام ندهیم.هم اکنون نیز امام با ما چنین رفتارى دارند و با این همه گرفتاریهاى سیاسى و اجتماعى، ایشان هیچ فاصلهاى با خانواده نگرفتهاند.الان مثل گذشته به خدمتشان مىرویم و در موقع خداحافظى، مثل اکثر پدرهاى مقید، دعا به گوشمان مىخوانند. (37)
اگر بگویى فقیرى آمده است
امام واقعا چهره خیلى ملایم و پر ملاطفتى دارند و ایشان مخصوصا به طبقه ضعیف عشق و علاقه عجیبى دارند و با یک نایتخاصى به آنان مىنگرند، مثلا اگر به امام بگویید یک آدم پیر یا فقیرى آمده است ایشان حتما خودشان مىروند و پرده جلوى در را کنار مىزنند و با او ملاقات مىکنند.در حالى که این روحیه را براى ملاقات با رییس فلان اداره...نشان نمىدهند. (38)
على را بیاور ببوسم
صبح شنبه (آخرین روز) حال امام نسبتا خوب بود، کنار تخت رفتم، با سختى گوشه چشمشان را باز کردند و با اشاره به من فرمودند: «على (نوه کوچک امام) را بیاور که ببوسمش.» و این آخرین بار بود که امام با نوه عزیزشان وداع مىکردند. (39)
آخرین ملاقات با شهید اشرفى اصفهانى
امام نسبتبه شهید اشرفى اصفهانى علاقه خاصى داشتند.در آخرین ملاقاتى که آن شهید بزرگوار با امام داشتند، امام با ایشان معانقه گرمى کردند به طورى که براى ایشان سابقه نداشت و پس از پایان ملاقات به بنده فرمودند: «من از برخورد امام چنین دریافتم که این آخرین ملاقات من خواهد بود.» ایشان دقیقا درستیک روز بعد از دیدار با امام به شهادت رسیدند. (40)
عکس یادگارى بگیریم
شهید آیت الله اشرفى اصفهانى قبل از شهادت مىگفتند این بار که به محضر امام رفتم ایشان طور دیگرى به من نگاه کردند و به من گفتند با هم عکس یادگارى بگیریم. (41)
الآن بیاوریدش داخل
روزى یک خانم ایتالیایى که شغل او معلمى و دینش مسیحیتبود، نامهاى آکنده از ابراز محبت و علاقه نسبتبه امام و راه او همراه با یک گردنبند طلا براى ایشان فرستاده بود.وى متذکر شده بود که این گردنبند را که یادگار آغاز ازدواجم است و به همین جهت آن را بسیار دوست دارم، به نشانه علاقه و اشتیاقم نسبتبه شما و راهتان تقدیم مىکنم.مدتى آن را نگهداشتیم و بالاخره با تردید از اینکه امام آن را مىپذیرند یا نه، همراه با ترجمه نامه خدمت ایشان بردیم.نامه به عرضشان که رسید، گردنبند را نیز گرفتند و روى میزى که در کنارشان قرار داشت، گذاشتند.
دو سه روز بعد، اتفاقا دختر بچه دو یا سه سالهاى را آوردند که پدرش در جبهه مفقود الاثر شده بود.امام وقتى متوجه شدند فرمودند: «الان بیاوریدش داخل.»
سپس او را روى زانوى خود نشاندند و صورت مبارکشان را به صورت بچه چسبانیده و دستبر سر او گذاشتند.حالتى که نسبتبه فرزندان خودشان هم از ایشان دیده نشده بود.مدتى به همین حالت آهسته با آن دختر بچه سخن گفتند با آن که فاصله ما با ایشان کمتر از یک و نیم متر بود شنیدن حرفهاى ایشان براى ما دشوار بود.بچه که افسرده بود بالاخره در آغوش امام خندید.آنگاه امام همان گردنبندى را که زن ایتالیایى فرستاده بود برداشتند و با دست مبارکشان بر گردن دختر بچه انداختند.دختر بچه در حالى که از خوشحالى در پوستخود نمىگنجید از خدمت امام بیرون رفت. (42)
تصمیم گرفتیم شما را نصیحت کنیم
امام بعضى از نامههاى بىشمارى که از عاشقان ایشان به دفتر واصل مىشد با عاطفه و ملاطفتخاصى پاسخ مىدادند.در این میان بعضا نامههاى بچهها دیدهمىشد که امام با خط خودشان به آنها ابراز علاقه مىکردند نمونه زیر یکى از این موارد بىشمار است:
بسم الله الرحمن الرحیم سلام بر امام عزیز، ما بچههاى کلاس پنجم جهاد مدرسه فاطمیه هستیم.چون در کتاب دینى ما نامه امام محمد تقى ( علیه السلام) را به فرمانده سیستان و نصیحتهایى را که امام به ایشان کردهاند نوشته، ما هم تصمیم گرفتیم که براى شما نامهاى نوشته و شما را نصیحت کنیم.ولى اماما، ما شما را نمىتوانیم نصیحت کنیم.زیرا شما بزرگوارید و از همه گناهان بدورید.اماما، ما بچههاى کوچک از ته قلبمان، خواهشى از شما داریم و امیدواریم لیاقت آنها را داشته باشیم.اول آنکه: اى پدر بزرگوارمان، اى پیر جماران، اى روح خدا، با خط زیباى خودتان براى ما جواب بنویسید و آموزگارانمان را در آن نصیحت کنید...و السلام علیکم و رحمة الله و برکاته
دیگر نگو
پس از فاجعه خونین مکه خدمت امام مشرف شدم.سلام کردم.آقا فرمودند: «در جریان مکه بودى؟» گفتم بله.فرمودند: «پس بنشین اینجا» .نشستم و شروع کردم به تعریف ماجرا تا رسیدم به این نکته که یک عده پیرمرد و پیرزن داخل یک ماشین بلندگودار بودند و شعار مىدادند.پلیس سعودى آمد و ماشین آنها را گرفت و یکى یکى اینها را از ماشین بیرون مىکشید و با چماق محکم به سر آنها مىزد و آنها هم در جا نقش زمین مىشدند و تعدادى همانجا شهید شدند.تا این را گفتم آقا خیلى ناراحتشدند و گفتند: «دیگه نگو» . (43)
عباى تمیزى که بمن دادند
یک روز ننه حوا - خدمتکار منزل امام - نزدیکیهاى مغرب بود که مرا صدا زد و گفت: «حاج عیسى، خوشا به حالت، خبر خوشى برایت دارم» گفتم: «چه خبرى؟» گفت: «امام یک کادو به من داده است که به تو بدهم.» و آن کادو را که با کاغذ بستهبندى شده بود به من داد.من که از اظهار لطف و مرحمت امام نسبتبه خودم ذوق زده شده بودم آن را به خانه بردم و خواستم بدانم که امام چه چیزى به من مرحمت فرمودهاند.وقتى در جعبه کادو را باز کردم دیدم که امام عباى تمیزى را به من هدیه فرمودهاند. (44)
مىخواستم دستش را ببوسم
در یکى از ملاقاتهاى خصوصى امام پیرمردى به امام عرض کرد من دو تا از فرزندانم شهید و مفقود الاثر شدهاند اجازه بفرمایید خودم هم بروم به جبهه.امام به یک کسى فرموده بودند که صحبتهاى این پیرمرد به قدرى مرا تحت تاثیر قرار داده بود که مىخواستم دستش را ببوسم. (45)
خیلى هم دعایت کردم
امام به توت خیلى علاقه داشتند.تا فصل توت مىشد ما از درختى که در حیاط بود جمع مىکردیم و خدمت ایشان مىبردیم.یک بار سکویى گذاشته بودم که توسط آن از درخت توتى که در حیاط امام بود بتوانم توت بیشترى جمع کنم.سکویى نسبتا بلند بود. بعد از مدتى توت چیدن ناگهان احساس کردم سکو لنگر زد و از آن بالا با سر به زمین سقوط کردم و بیهوش شدم.کسى که پله را گرفته بود وقتى مرا در حال بیهوشى دیده بود بلافاصله به کمک چند نفر مرا به بیمارستان نزدیک حسینیه و بعد به بیمارستان بقیة الله بردند.و با بستن وزنههاى سنگین به گردنم در نهایت ناامیدى به معالجه من پرداختند.چون احتمال زیاد مىدادند که بر اثر اصابتسرم از آن ارتفاع به موزاییکهاى کف حیاط نخاعم قطع شده باشد.
اعضاى بیت روز اول سعى کرده بودند که امام از قضیه مطلع نشوند مبادا این ناراحتى بر قلب مبارک ایشان اثر بگذارد.روز دوم که امام سراغ مرا گرفته بودند ایشان را از کم و کیف قضیه مطلع مىکنند و آقا فرموده بودند که از طرف من همین الان بروید به بیمارستان و از حاج عیسى عیادت کنید و خبرى بیاورید با اینکه من در بخش «سى سى یو» بودم و ملاقاتى هم نداشتم اما مسؤولین تا شنیدند که آقاى بهاءالدینى و یک نفر دیگر از طرف امام به عیادت من آمدهاند لباس مخصوص به آنها پوشانیدند که مرا عیادت کنند.پس از بهبودى نسبى خدمت ایشان رسیدم در حالى که جمعى با امامملاقات داشتند، تا آقا مرا از دور دیدند اشاره کردند برایم صندلى بگذارند که بنشینم.بعد که خدمت ایشان رسیدم، فرمودند: «دعایت کردم خیلى هم دعایت کردم» آن موقع بود که فهمیدم علت اینکه همه مطمئن بودند که بایست نخاعم قطع بشود و نشد به دلیل دعاى امام بود.بعد فرمودند: «حاج عیسى دیگر بالاى درخت نرو» گفتم: «چشم» پس از اینکه از بیمارستان مرخص شدم و به بیت آمدم.یک روز دیدم توى یک بشقاب چند دانه خرمالو براى من از طرف امام آوردند و گفتند که ایشان گفته: «بدهید به حاج عیسى» من گفتم که حکمتى در آن هست.امام با این کارشان که سراپا محبت و درس است مىخواستند به من بفهمانند که متوجه شوم براى چیدن چند دانه خرمالو چه به روز خودم آوردهام.وقتى آنها از امام مىپرسند براى چه این خرمالوها را براى حاج عیسى فرستادهاید؟ امام فرموده بودند این را دادم که حاج عیسى اینها را ببیند و ارزش آنها را ببیند و بداند که رفته و خودش را به خاطر چند دانه خرمالو ناقص کرده است. (46)
تو مىخواهى مرا حفظ کنى
یک وقتى خانم و والده مرحوم حاج آقا مصطفى که به ایران رفته بودند، شبها پیش امام غیر از ایشان و خدمتکارها کس دیگرى نبود، لذا شب که مىشد حاج آقا مصطفى خدمت امام مىخوابیدند.بعد ایشان را رفقا با اصرار زیاد به کاظمین و سامرا بردند. ایشان هم به من گفت: «فلانى امام را امشب تنها نگذار» گفتم: «چشم» شب که با امام از حرم برگشتیم امام شام که خوردند راهى پشتبام شدند که استراحت کنند.من هم رفتم و پتویى انداختم پیش ایشان بخوابم.مرا که دیدند گفتند: «اینجا چکار مىکنى؟» گفتم: «هیچى آقا مىخواهم اینجا بخوابم» گفتند: «تو مىخواهى مرا حفظ کنى؟» گفتم: «نه، آقا مصطفى رفته کاظمین سفارش کرده که خدمتشما باشم.» گفتند: «نخیر، پاشو برو، همان بیرونى که خدمتکارها هستند کافیه، پاشو برو» گفتم: «من نمىروم» گفتند: «آقاى فرقانى برو اصلا خانهات بخواب.» گفتم: «نه آقا، من ماموریت دارم، اگر بروم فردا آقا مصطفى ناراحت مىشود» دیگر هیچى نگفتند و من شب را آنجا خوابیدم، در حالى که همهاش در این فکر بودم که خدایا امشب پیش چه کسى خوابیدهام.از طرفى هم نگران بودم مبادا آسیبى به امام برسد لذا همهاش در حالتخواب و بیدارى بودم، یک دفعه احساس کردم یک نسیمى از کنارم رد شد از جایم تکان نخوردم ولى چشمم را که باز کردم دیدم آقاست که آرام دمپاییهاى ابرىشان را که خیلى نرم و سبک و بىصدا بودند عوض اینکه بپوشند براى رعایتخاطر اینکه من خواب بودم و از خواب بلند نشوم به دستشان گرفتهاند و با پاى برهنه خیلى آرام از کنار من رد شدند و از پلهها پایین رفتند.من که بیدار بودم از این رعایت امام نسبتبه خودم گریهام گرفت.آن شب خیلى گریه کردم چون به خودم مىگفتم خدایا انگار امام فرد غریبه یا مهمانى را به منزلش آورده است، نه کسى را که روز و شب با اوست.بعد نگاه که کردم دیدم وقتى امام به کف حیاط رسیدند، به خدا قسم شاهد بودم که دمپاییها راآرام بر زمین گذاشتند و پایشان را آهسته داخل آنها کردند و رفتند که وضو بگیرند و نماز شب بخوانند و این در حالى بود که ما شاهد بودیم بعضى از مقدسین در حوزههاى نجف وقتى ایام تابستان مىخواستند نماز شب بخوانند با آن صداى نعلینهاى خاصشان حتى همسایگان اطراف را بیدار مىکردند که مثلا مىخواهند نماز شب بخوانند. (47)
ناگهان قیافه امام متغیر شد
یک خانمى در تبریز به من گفت که پسر من در دست عراقیها اسیر بوده و اخیرا شنیدهام که پسر اسیرم را شهید کردند آمدم به شما بگویم به امام بگویید از بابتبچههاى ما ناراحت نباشد ما سلامتى امام را مىخواهیم.من خدمت امام این را گفتم دیدم آن چنان قیافه امام متغیر شد و اشک به چشم امام آمد که دیدن قیافه امام انسان را متاثر مىکرد. (48)
این را که شنیدند خیلى گریه کردند
اوایلى که امام به نجف وارد شدند یک روز مرد با تقوایى خدمت ایشان رسید.فرداى آن روز که من در اندرونى کار داشتم دیدم خانم امام خیلى ناراحت است.ایشان مىگفت آن مرد چیزى براى امام نقل کرده که آقا از فرط ناراحتى 24 ساعت است غذا نخوردهاند، حتى چاى هم نخوردهاند.بعد معلوم شد آن مرد از حوادث تظاهرات قم وکشتار مردم براى امام تعریف کرده و از جمله گفته بود که من در قم بودم و خودم دیدم که زنى بچه چند ماههاى را که پیراهن سفید به تن او کرده بود در بغل داشت و شعار مىداد.یکى از گاردیها با ضربه قنداق تفنگ محکم به شانه این خانم زد که بچه از دست او افتاد و سر بچه به جدول کنار خیابان خورد.امام این را که شنیدند خیلى گریه کردند و اشک ریختند و 24 ساعت از فرط ناراحتى غذا نخوردند. (49)
براى دو شهید خیلى گریه کردند
خانم امام که تشریف آورده بودند منزل ما، گفتند که من دیدم امام براى دو شهید زیاد گریه کردند.یکى شهید مطهرى بود که امام خیلى متاثر شدند.دومین شهید، شهید محلاتى بود. (50)
قرآن را به خود او برگردانیدند
در دیدار اعضاى انجمن اسلامى نیروى هوایى، عباس سلیمى نفر اول مسابقات بین المللى قرائت قرآن در مالزى قرآنى خطى را که پانصد سال قدمت داشت و به عنوان جایزه به او داده شده بود تقدیم امام کرد.امام پس از ایراد صحبت در مورد لزوم وحدت بین برادران ارتشى قرآن هدیه شده را بوسیدند و آن را بعنوان هدیه به خود ایشان بازگردانیدند. (51)
8.فرشته اعرابى.
9.حجة الاسلام و المسلمین سید احمد خمینى - پیام انقلاب - ش 60.
10.حجة الاسلام و المسلمین انصارى کرمانى - پیام انقلاب - ش 50.
11.زهرا اشراقى.
12.حجة الاسلام و المسلمین انصارى کرمانى - یادواره اربعین ارتحال امام.
13.فرشته اعرابى.
14.زهرا اشراقى - سروش - ش 476.
15.على ثقفى (برادر همسر امام) .
16.حجة الاسلام و المسلمین آشتیانى - مرزداران - ش 6.
17.زهرا مصطفوى.
18.حجة الاسلام و المسلمین رحیمیان.
19.آینده سازان - ش 20.
20.حجة الاسلام و المسلمین سید احمد خمینى - صالحین روستا - ش 3.
21.نعیمه اشراقى (نوه امام) - روزنامه کیهان 12/4/68.
22.على ثقفى - پیک ارشاد - تیر ماه 68.
23.حجة الاسلام و المسلمین مهدى کروبى.
24.یکى از اعضاى بیت امام - آینده سازان - ش 144.
25.حجة الاسلام و المسلمین رحیمیان.
26.زهرا مصطفوى.
27 و 28.مرضیه حدیده چى - سرگذشتهاى ویژه از زندگى امام خمینى - ج 4.
29.حجة الاسلام و المسلمین على اکبر محتشمى - سرگذشتهاى ویژه از زندگى امام خمینى - ج 1.
30.حجة الاسلام و المسلمین سید احمد خمینى - کوثر - ج 2.
31.حجة الاسلام و المسلمین فردوسى پور - سرگذشتهاى ویژه از زندگى امام خمینى - ج 1.
32.مهدى چمران.بین اتاق امام و درى که به درون حسینیه باز مىشد و از سطح زمین فاصله داشت میزهایى چوبى به هم چسبانیده بودند.این میزها تراس جلوى اتاق امام را یک راستبه حسینیه متصل مىکرد و حیاط کوچک منزل امام را نصف کرده عملا عبور از سمتى به سمت دیگر را غیر ممکن مىنمود.
33.دکتر کلانتر معتمدى - اطلاعات هفتگى - ش 2442.
34.عیسى جعفرى.
35.غلامعلى رجائى - شریک صلوات.
36.حجة الاسلام و المسلمین انصارى کرمانى - یادواره اربعین ارتحال امام.
37.فریده مصطفوى - زن روز - ش 1966.
38.زهرا مصطفوى.
39.عیسى جعفرى - پاسدار اسلام - ش 91.
40.حجة الاسلام و المسلمین محمد اشرفى اصفهانى - روزنامه کیهان - 23/7/64.
41- حجة الاسلام و المسلمین ادیب - روزنامه کیهان - 22/7/68.
42.و 43.حجة الاسلام و المسلمین رحیمیان.
44.حجة الاسلام و المسلمین رحیمیان.
45.سید رحیم میریان.از اعضاى بیت امام.
46.عیسى جعفرى.
47.حجة الاسلام و المسلمین توسلى.
48.عیسى جعفرى - احتمالا مورد اول خاطره هم خرمالو بوده است نه توت.
49.حجة الاسلام و المسلمین فرقانى.
50.حجة الاسلام و المسلمین فرقانى.
51.فرزند شهید محلاتى - ماخذ پیشین.
52.روزنامه جمهورى اسلامى 11/6/58 و صحیفه نور - ج 9- ص 9.
عطوفت و مهربانى
کتاب: برداشتهایى از سیره امام خمینى (س)، ج 2، ص 183
نویسنده: غلامعلى رجائى
پیرمرد باغبان
یادم هست من کوچک بودم، روزى پیرمردى براى باغچه منزل ما خاک آورد.ما سر سفره بودیم که او آمد.امام گفتند که این پیرمرد ناهار نخورده است.غذاى ما زیاد نبود.بعد بشقابى از توى سفره برداشتند و خودشان چند قاشق از غذایشان را در بشقاب ریختند و به ما گفتند: «بیایید هر کدام چند قاشقى از غذاى خود را در این بشقاب بریزید تا به اندازه غذاى یک نفر بشود.»
ما که آن روز غذاى اضافى نداشتیم، به این ترتیب غذاى آن پیرمرد را آماده کردیم در عالم بچگى آنقدر از این کار خوشم آمد که نهایت نداشت. (1)
هر وقت امام از او یاد مىکند
مرحوم حاج آقا مصطفى در رابطه با علاقه امام به فرزندانش مىگفت: «امام بچهاى داشت که فلجبود و چند سالى زنده بود و بعد وفات کرد.با اینکه آن بچه فلجبود و زود هم از دنیا رفت معذلک هر وقت امام از او یاد مىکند خیلى متاثر و ناراحت مىشود. (2)
بیست دقیقه اشک مىریختند
پس از ماجراى پانزده خرداد، خدمت امام مشرف شدم.حدود 35 دقیقه خدمتایشان صحبت کردم.حادثه پانزده خرداد را براى امام توضیح دادم.و امام حدود بیست دقیقه اشک مىریختند. (3)
قدرى بیشتر پیش ما بمان
آشنایى من با امام هنگامى آغاز شد که براى ادامه تحصیل به اراک رفتم.ما با هم به درس مرحوم آیت الله حائرى مىرفتیم و فقه و اصول را با ایشان و آقاى فرید گلپایگانى و آقا سید محمد داماد مباحثه مىکردیم.مرحوم آیت الله حائرى، جلسهاى خصوصى داشتند که در آن جلسه هم، ما چهار نفر شرکت مىکردیم.در درس معقول مرحوم شاهآبادى هم شرکت مىکردیم.بعد از انقلاب اسلامى که موفق شدم چند بار به خدمت ایشان برسم، خیلى به من اظهار لطف کردند و به ماموران حفاظتبیت گفتهبودند: آقاى نخعى هر وقت آمد، هیچ گونه مزاحمتى برایش به وجود نیاورید.در گذشته خیلى با هم انس داشتیم.وقتى که مىرفتم خدمتشان، تا مىخواستم از جا برخیزم، مىفرمودند: قدرى دیگر پیش ما بمان! (4)
امشب ختم امن یجیب بگیرید
حدود چند سال، معمولا بعد از درس، از مسجد سلماسى، در خدمت امام تا در منزلشان مىرفتم و سؤالاتم را مىپرسیدم و ایشان جواب مىدادند.یک روز نشد که برخوردشان گویاى این باشد که الان حاضر به جواب دادن نیستند.این هم کار یک روز و دو روز نبود، تقریبا غالب روزها من به دنبال ایشان حرکت مىکردم، چه آن روزهاى اولى که در درسشان شرکت مىکردم و چه روزهاى آخر.براى یک بار هم نشد که ایشان قیافهشان را جورى کنند که گویاى این باشد که خوششان نمىآید من دنبال سرشان بروم و مطلب بپرسم.روزى که امام از زندان برگشته بودند در آن زمان امام شخصیت و مرجعیت ظاهرى زیادى پیدا کرده بودند بعد از درس، به خاطر این که جمعیت زیادى براى دستبوسى ایشان مىآمدند و ایشان هم با تاکسى مىآمدند مسجد اعظم و مىرفتند، رفتم منزلشان و مطلبم را مطرح کردم و امام فرمودند: «بنویس» .من سؤالم را نوشتم و دادم خدمت آقا.امام باز جواب ندادند.از باب پر توقعى من و آن برخوردهاى چندین ساله امام، من وقتى بیرون آمدم یک مقدار ناراحتبودم امام هم احساس کردند من ناراحتم.اخوى رسیدند و گفتند: «چرا ناراحتى؟» .گفتم: «رفتم مطلبى را از آقا پرسیدم، ولى به من جواب ندادند» .اخوى خیلى به من تند شد، گفت: «دخترشان مریض است، ایشان ناراحت هستند» و به من دستور فرمودهاند امشب ختم «امن یجیب» بگیریم و آیت الله قاضى را هم بگویم بیاید.تو توقع دارى در این شرایط، امام مثل همیشه به تو پاسخ بگوید؟
فرداى آن روز که امام به درس تشریف آوردند.کل مطلب مرا در درس، که حدود هزار نفر شرکت مىکردند، مطرح فرمودند و بعد هم به آن جواب دادند.ضمنا، به ناراحتى من و عدم پاسخگویى خودشان در روز گذشته به طور ضمنى اشاره فرمودند. (5)
بگذارید نهارش را بخورد
آقا خیلى مهربان بودند.یک روز با على به باغى رفتیم.یکى از محافظان، دختربچهاى داشت که آنجا بود على به زور گفت: باید او را ببریم پهلوى امام.هنگامى او را پیش امام بردیم وقت ناهار بود.آقا به على گفت: دوستت را بنشان نهار بخوریم.
او هم بچه را نشاند تا ناهار بخورد.ما دو سه دفعه رفتیم که بچه را بیاوریم که مزاحمشان نباشد، فرمودند نه بگذارید ناهارش را بخورد.
بعد که آن بچه ناهارش را خورد رفتیم و او را آوردیم.امام پانصد تومان به بچه هدیه دادند این قدر با بچهها الفت داشتند و مهربان بودند.آقا تنها با على این طور نبودند بلکه همه بچهها را دوست داشتند. (6)
عطوفتبا کودکان
من در کربلا، مشرف شده بودم که امام تشریف آوردند.کربلا هفت زیارت مخصوصه دارد.نجف سه زیارت مخصوصه دارد.علاوه بر شبهاى جمعه ایشان هفت زیارت را مقید بودند مشرف بشوند کربلا، ولى شبهاى جمعه نمىرسیدند تشریف بیاورند.
امام در حرم متعبد بودند، مثل سایر متعبدین دعا و نماز بخوانند.سایر آقایان علما این جور نبودند، حرمشان ده دقیقه و فوقش یک ربع ساعت طول مىکشید و دعاها را هم از حفظ مىخواندند و یکى دو رکعت نماز مىخواندند و مىرفتند، اما امام مثل سایر مردم مىنشستند و مفاتیح مىخواندند.من دیدم که در بالاى سر امام حسین (ع) نشستند و مشغول نماز شدند.رسم مردم بغداد این است که مىآیند و شیرینى یا شکلاتى یا خرمایى، از این چیزها، تقسیم مىکنند.
امام آنجا نشسته بودند.بنده در نزدیکى ایشان نشسته بودم.بنده زاده هم با من بود که خیلى کوچک بود.آقایى شیرینى آورد و جلوى من و امام و دیگران گذاشت.امام شیرینى را برداشت و با کمال مهربانى داد به بنده زاده، زیرا به او شیرینى نداده بودند و ایشان در چنین جایى به این مساله توجه فرمودند.در همین جا مطلب دیگرى نظرم را جلب کرد، یکى از ایرانیانى که آمده بود براى زیارت، مهرى را که خریده و داخل جیبش بود، در آورد و به امام داد که امام روى آن نماز بخوانند، تا تبرک شود.امام هم باکمال خضوع پا شدند و دو رکعت نماز خواندند و مهر را به ایرانى برگرداندند.من از این منظره بسیار لذت بردم.این منظره، هم عقیده مردم را به امام، به عنوان یک فردى که داراى قداست است، مىرساند و هم اعتقاد ایشان را به این مسایل.چون تصور انسان این است که امام چون مرد مبارزه هستند، باید اینجور چیزها را مثلا خرافات بدانند، ولى معلوم شد که خیر، به روایاتى که در این زمینه هست کاملا توجه دارند و عمل مىکنند. (7)
2.آیت الله خاتم یزدى - سرگذشتهاى ویژه از زندگى امام خمینى - ج 4.
3.حجة الاسلام و المسلمین واعظ طبسى - پیام انقلاب - ش 82.
4.آیت الله ریحان الله نخعى - پا به پاى آفتاب - جلد چهارم - ص 286.
5.آیت الله یوسف صانعى - حوزه - ش 32.
6.عیسى جعفرى.
7.آیت الله محمد هادى - معرفت - حوزه - ش 32.
نظم واجب
شبی در نجف در محضر امام در بیرونی بودم که یکی از طلاب حاضر در مجلس از معظم له سئوال نمود: آیا می توان برای تمبر هشت ریالی، دو ریال داد و از تادیه بقیه، امتناع ورزید؟
امام در پاسخ فرمودند: «این کار جایز نیست» و سپس اضافه فرمودند«حتی اگر استالین هم روی کار باشد، حفظ نظم از اهم واجبات است.» باید توجه داشت سئوال و جواب کلا مربوط به دوره منحط گذشته رژیم شاه بود.
نظم بی نظیر
کار امام به قدری منظم بود که حتی اگر کاغذ و نوشته ای را لازم داشت می دانست در کجاست ایشان خواب، غذا، مناجات، مطالعه و مرور اخبار و ... را در وقت خود انجام می دادند به طوری که اهل منزل، از کارهای امام وقت و ساعت را می فهمیدند.
ساعت قدم زدن
مقام معظم رهبری حضرت آیت الله العظمی خامنه ای دامه برکاته می گوید: خدمت امام جلسه ما طول کشید امام نگاهی به ساعت کرد و فرمود: ساعت قدم زدن دیر شد، سپس فرمود: اگر به زندگی و رفتارمان نظم بدهیم فکرمان هم طبعاً منظم می شود.
خاطرات حاج عیسى جعفرى خدمتگزار 65 ساله بیت امام (س)
بسم الله الرحمن الرحیم
سال 60 من مشغول کاسبى بودم که حاج احمد آقا به خواهرم که از زمان نجف و قبل از انقلاب خدمتکار امام بودند، مىگوید که به یک نفر خدمتکار نیاز دارند که شب و روز در خدمتشان باشند. خواهر مرا پیشنهاد مىکند، حاج احمد آقا از کار و شغل من مىپرسد که خواهر مىگوید کاسب است. پس از پرسش پیرامون کسب و کار من در گذشته و حال، آنوقت زنگ زدند که به من احتیاج دارند و گفتند بیایید جماران.
حاج احمد آقا جورى با من رفتار مىکرد که فراموش نشدنى است. اگر یک ساعت نبودم، بلافاصله سراغم را مىگرفت که حاج عیسى کجاست و روزهایى که برف مىآمد، من سحر پا مىشدم، راه را باز مىکردم، براى اینکه حضرت امام تشریف بیاورند داخل دفتر کارشان و تاصبح که برادران مىآمدند من راه را باز کرده بودم. یک روز برف را روفته بودم، حاج احمد آقا آمد و عبایى گران قیمت را روى دوش من انداخت و گفت، مواظب خودت باش که سرما نخورى، این صحبتها که مربوط به زمان حیات حضرت امام است و خاطرات زیادى است که فرصت نیست همه را تعریف کنم. اما بعد از رحلتحضرت امام، حاج احمد آقا به من تکلیف کردند که حاجى! اختیار دستخودت است، چنانچه دلت مىخواهد برو، و اگر مایلى بمان و من عرض کردم،اى آقا، کجا بروم. شما باید مرا بدستخود به خاک بسپارید. (گریه حاجى عیسى) از آن به بعد حاج احمد آقا سفارش کردند به تمام بچهها که هواى حاج عیسى را داشته باشید و نگذارید کار زیاد انجام دهد. ایشان مرا آزاد گذاردند، اما من نمىتوانستم قرار بگیرم. هر کارى که پیش مىآمد انجام مىدادم تا حدود بیست روز قبل در ماه مبارک رمضان سال 73ایشان به قم رفت.
سه چهار روز در قم ماندند، وقتى که برگشتند، به ایشان گفتم، آقا جان، چرا اینقدر در آنجا ماندى، ما که دلمان تنگ مىشود و او گفت که دل ایشان هم تنگ مىشود و اضافه کرد که در قم کار واجبى داشته است. وقتى رفتم جلو تا چایى جلوى ایشان بگذارم، به دست من چسبید (گریه حاج عیسى) و من علت این کار را از ایشان پرسیدم، حاج احمد آقا گفت، مىخواهد دست مرا ببوسد. گفتم آقا جان! این چه کارى است گفتم من سمت غلامى شما را دارم، من نوکر شما هستم، من باید پاهاى شما را ببوسم (گریه حاج عیسى) .
بارها مىشد که خبر مرگ خودش را به من مىداد و مىگفت، "حاج عیسى من مىمیرم، مواظب خانواده ما باش (با گریه) ، گفتم آقا جان! خدا نکند، من شاهد فوت شما بشوم، دو سه روز دیگر گذشت و دوباره حاج احمد آقا به من گفت که شوخى نمىکند و خبر از مرگ خود داد. باز چند روز گذشت فرمود: "حاج عیسى من مىمیرم مواظب على باش . . . (با گریه) .
اینجا دیگر، من خیلى ناراحتشدم و گفتم آقا جان! همه ما مىمیریم و آنکه نمیرد خداست، آنکه تغییر نپذیرد خداست. و به آرامى از خدمتشان مرخص شدم.
این اواخر در را مىبست و کسى را اجازه نمىداد خدمتشان برسد ولى من چون کلید داشتم در را باز مىکردم و مزاحمش مىشدم و او مىفرمود: " ما حریف همه شدیم که وارد اتاق نشوند ولى حریف حاج عیسى نشدیم". تا روزى که این دنیا را وداع کردند، من روز قبل از آن ناهار برایشان بردم ولى پس از آن دیگر ایشان را ندیدم، این همان شبى بود که رئیس جمهور فیلیپین آمده بود و من از آن شب به بعد دیگر ایشان را ندیدم تا صبح که در حال بیمارى ایشان را دیدم که به بیمارستان مىبرند.