سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانش فراگیرید ؛ چرا که در تنهایی، همدم و در غربت، همره و در خلوت، هم صحبت است . [امام علی علیه السلام]

500 گوسفند رشوه برای خدا!

سلطان عبدالحمید میرزا فرمانفرما(ناصرالدوله) هنگام تصدی ایالت کرمان چندین سفر به بلوچستان می رود و در یکی از این مسافرت ها چند تن از سرداران بلوچ از جمله سردار حسین خان را دستگیر و با غل و زنجیر روانه کرمان می کند.پسر خردسال سردار حسین خان نیز با پدر زندانی و در زیر یک غل بودند.چند روز بعد فرزند سردار حسین خان در زندان به دیفتری مبتلا می شود.سردار بلوچ هر چه التماس و زاری می کند که فرزند بیمار او را از زندان آزاد کنند تا شاید بهبود یابد ولی ترتیب اثر نمی دهند.

 

 

سردار حسین خان به افضل الملک،ندیم فرمانفرما نیز متوسل می شود.افضل الملک نزد فرمانفرما می رود و وساطت می کند،اما باز هم نتیجه ای نمی بخشد.سردار حسین خان حاضر می شود پانصد تومان از تجار کرمان قرض کرده و به فرمانفرما بدهد تا کودک بیمار او را آزاد کند و افضل الملک این پیشنهاد را به فرمانفرما منعکس می کند،اما باز هم فرمانفرما نمی پذیرد.

 

 

افضل الملک به فرمانفرما می گوید:((قربان آخر خدایی هست،پیغمبری هست،ستم است که پسری درکنار پدر در رندان بمیرد.اگر پدر گناهکار است ،پسر که گناهی ندارد.))فرمانفرما پاسخ می دهد:((در مورد این مرد چیزی نگو که فرمانفرمای کرمان،نظم مملکت خود را به پانصد تومان رشوه سردار حسین خان نمی فروشد.))

 

 

همان روز پسر خردسال سردار حسین خان در زندان در برابر چشمان اشکبار پدر جان می سپارد.دو سه روز پس از این ماجرا یکی از پسرهای فرمانفرما به دیفتری دچار می شود.هر چه پزشکان برای مداوای او تلاش می کنند اثری نمی بخشد.به دستور فرمانفرما پانصد گوسفند در آن روزها پی در پی قربانی می کنند و به فقرا می بخشند اما نتیجه ای نمی دهد و فرزند فرمانفرما جان می دهد.

 

 

فرمانفرما در ایام عزای پسر خود،در نهایت اندوه بسر می برد.درهمین ایام روزی افضل الملک وارد اتاق فرمانفرما می شود.فرمانفرما به حالی پریشان به گریه افتاده و به صدایی بلند می گوید:((افضل الملک!باور کن که نه خدایی هست و نه پیغمبری!والا اگر من قابل ترحم نبودم و دعای من موثر نبوده،لااقل به دعای فقرا و نذر و اطعام پانصد گوسفند می بایست فرزند من نجات می یافت.)).افضل الملک در حالی که فرمانفرما را دلداری می دهد می گوید:

 

((قربان این فرمایش را نفرمایید،چرا که هم خدایی هست و هم پیغمبری،اما می دانید که فرمانفرمای جهان نیز نظم مملکت خود را به پانصد گوسفند رشوه ی فرمانفرما ناصرالدوله نمی فروشد!))?

?-حسین صالح،شنیدنی ها،ص ??? (با کمی تصرف)

 


  
  

 

بسم الله الرحمن الرحیم

من اعتقاد دارم که خداى بزرگ انسان را به اندازه درد و رنجى که در راه خدا تحمل کرده است پاداش مى دهد، و ارزش هر انسانى به اندازه درد و رنجى است که در این راه تحمل کرده است، و مى بینیم که مردان خدا بیش از هر کس در زندگى خود گرفتار بلا و رنج و درد شده اند. على بزرگ را بنگرید که خداى درد است که گویى بند بند وجودش با درد و رنج جوش خورده است. حسین را نظاره کنید که در دریایى از درد و شکنجه فرو رفت که نظیر آن در عالم دیده نشده است، و زینب کبرى را ببینید که با درد و رنج انس گرفته است.

درد دل آدمى را بیدار مى کند، روح را صفا مى دهد، غرور و خودخواهى را نابود مى کند. نخوت و فراموشى را از بین مى برد، انسان را متوجه وجود خود مى کند.

انسان گاه گاهى خود را فراموش مى کند، فراموش مى کند که بدن دارد، بدنى ضعیف و ناتوان که، در مقابل عالم و زمان کوچک و ناچیز و آسیب پذیر است، فراموش مى کند که همیشگى نیست، و چند صباحى بیشتر نمى پاید، فراموش مى کند که جسم مادى او نمى تواند با روح او هم پرواز شود، لذا این انسان احساس ابدیت و مطلقیت و غرور و قدرت مى کند، سرمست پیروزى و اوج آمال و آرزوهاى دور و دراز خود، بى خبر از حقیقت تلخ و واقعیت هاى عینى وجود، به پیش مى تازد و از هیچ ظلم و ستم روگردان نمى شود. اما درد آدمى را به خود مى آورد، حقیقت وجود او را به آدمى مى فهماند و ضعف و زوال و ذلت خود را درک مى کند و دست از غرور کبریایى برمى دارد، و معنى خودخواهى و مصلحت طلبى و غرور را مى فهمد و آن را توجه نمى کند. خدایا تو را شکر مى کنم که با فقر آشنایم کردى تا رنج گرسنگان را بفهمم و فشار درونى نیازمندان را درک کنم.

خدایا هدایتم کن زیرا مى دانم که گمراهى چه بلاى خطرناکى است.

 

خدایا هدایتم کن که ظلم نکنم زیرا مى دانم ظلم چه گناه نابخشودنى است.

 

خدایا ارشادم کن که بى انصافى نکنم زیرا کسى که انصاف ندارد، شرف ندارد.

 

خدایا راهنمایم باش تا حق کسى را ضایع نکنم که بى احترامى به یک انسان همانا کیفر خداى بزرگ است. خدایا مرا از بلاى غرور وخودخواهى نجات ده تا حقایق وجود را ببینم و جمال زیباى تو را مشاهده کنم. خدایا پستى دنیا و ناپایدارى روزگار را همیشه در نظرم جلوه گر ساز تا فریب زرق وبرق عالم خاکى مرا از یاد تو دور نکند.

خدایا من کوچکم، ضعیفم، ناچیزم،

پر کاهى در مقابل طوفان ها هستم. به من دیده عبرت بین ده تا ناچیزى خود را ببینم و عظمت و جلال تو را براستى بفهمم و بدرستى تسبیح کنم.

اى حیات با تو وداع مى کنم با همه زیبایى هایت، با همه مظاهر جلال و جبروت، با همه کوه ها و آسمان ها و دریا ها و صحراها، با همه وجود وداع مى کنم. با قلبى سوزان و غم آلود به سوى خداى خود مى روم و از همه چیز چشم مى پوشم. اى پاهاى من، مى دانم شما چابکید، مى دانم که در همه مسابقه ها گوى سبقت از رقیبان ربوده اید، مى دانم فداکارید، مى دانم که به فرمان من مشتاقانه به سوى شهادت صاعقه وار به حرکت در مى آیید، اما من آرزویى بزرگتر دارم، من مى خواهم که شما به بلندى طبع بلندم، به حرکت درآیید، به قدرت اراده آهنینم محکم باشید، به سرعت تصمیمات و طرحهایم سریع باشید. این پیکر کوچک ولى سنگین از آرزو ها و نقشه ها و امید ها و مسئولیت ها را به سرعت مطلوب به هر نقطه دلخواه برسانید. اى پاهاى من در این لحظات آخر عمر آبروى مرا حفظ کنید. شما سالهاى دراز به من خدمت کرده اید، از شما مى خواهم که در این آخرین لحظه نیز وظیفه خود را به بهترین وجه ادا کنید.

اى پاهاى من سریع وتوانا باشید، اى دست هاى من قوى ودقیق باشید، اى چشمان من تیزبین و هوشیار باشید، اى قلب من، این لحظات آخرین را تحمل کن، اى نفس، مرا ضعیف و ذلیل مگذار، چند لحظه بیشتر با قدرت و اراده صبور و توانا باش. به شما قول مى دهم که چند لحظه دیگر همه شما در استراحتى عمیق وابدى آرامش خود را براى همیشه بیابید و تلافى این عمر خسته کننده واین لحظات سخت و سنگین را دریافت کنید. چند لحظه دیگر به آرامش خواهید رسید، آرامشى ابدى. دیگر شما را زحمت نخواهم داد. دیگر شب و روز استثمارتان نخواهم کرد. دیگر فشار عالم و شکنجه روزگار را بر شما تحمیل نخواهم کرد. دیگر به شما بى خوابى نخواهم داد و شما دیگر از خستگى فریاد نخواهید کرد. از درد و شکنجه ضجه نخواهید زد. از گرسنگى و گرما و سرما شکوه نخواهید کرد. و براى همیشه در بستر نرم خاک، آرام و آسوده خواهید بود. اما این لحظات حساس، لحظات وداع با زندگى و عالم، لحظات لقاى پروردگار، لحظات رقص من در برابر مرگ باید زیبا باشد.

خدایا! وجودم اشک شده، همه وجودم از اشک مى جوشد، مى لرزد، مى سوزد و خاکستر مى شود. اشک شده ام و دیگر هیچ، به من اجازه بده تا در جوارت قربانى شوم و بر خاک ریخته شوم و از وجود اشکم غنچه اى بشکفد که نسیم عشق و عرفان و فداکارى از آن سرچشمه بگیرد. خدایا تو را شکر مى کنم که باب شهادت را به روى بندگان خالصت گشوده اى تا هنگامى که همه راه ها بسته است و هیچ راهى جز ذلت و خفت و نکبت باقى نمانده است مسح توان دست به این باب شهادت زد و پیروزمند و پر افتخار به وصل خدایى رسید.

 

والسلام


  
  

عزیزم، امیدوارم خداوند شما را به سلامت و خوشی در پناه خودش حفظ کند...صد حیف که محبوب عزیزم همراهم نیست که این منظره عالی به دل بچسبد... تصدقت. قربانت؛ روح‌الله

هفته نامه شهروند امروز در گفتگو با همسر امام خمینی (ره) به بازخوانی خاطرات خانم خدیجه ثقفی از امام پرداخت.

متن کامل این گفتگو و گزارش بشرح زیر است:

«تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آینه قلبم منقوش است. عزیزم، امیدوارم خداوند شما را به سلامت و خوشی در پناه خودش حفظ کند. [حال] من با هر شدتی باشد می‌گذرد ولی به حمدالله تاکنون هرچه پیش آمد خوش بوده و الان در شهر زیبای بیروت هستم. حقیقتا جای شما خالی است. فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراهم نیست که این منظره عالی به دل بچسبد... ایام عمر و عزت مستدام. تصدقت. قربانت؛ روح‌الله

گرچه خانم خدیجه ثقفی؛ بانو قدس ایران، همسر گرامی امام خمینی در همان ایام فروردین‌ماه 1312 هجری شمسی نامه عاشقانه حضرت روح‌الله رهبر آینده انقلاب اسلامی ایران را از فرط شرم و حیای ایرانی و اسلامی پاره کرده، اما چند سال پیش این نامه از همه جا سردرآورده و نه فقط در صحیفه امام که در مطبوعات و حتی رادیو و تلویزیون خوانده شد.

عاشقانه‌ترین نامه‌ای که از یک فقیه، مجتهد، مرجع تقلید شیعه و رهبر فرهمند ایران طی بیش از یک دهه بر جای مانده و نه فقط در میان روحانیان و سیاستمداران که در میان روشنفکران و نویسندگان هم بی‌نظیر است.

اما این خانم کیست که «روح‌الله» خمینی با همه قدرت و عظمت سیاسی و دینی‌اش به قربانش می‌رود، تصدق‌اش می‌شود، نور چشم و قوت قلبش می‌خواند و حتی در ساحل زیبای بیروت صد حیف می‌خورد که محبوب عزیزش همراهش نیست؟

***

خدیجه خانم ثقفی از تبار «حاج ملاهادی نوری» تاجر مازندرانی است که در اواسط حکومت آغامحمدخان قاجار از شهرستان نور به تهران آمد. پسرش «محمدعلی» بود که اگرچه تاجر بود، اما به فراگیری معارف دینی روی آورد و دختری از خانواده علمای وقت را برای همسری انتخاب کرد. فرزند آنان، میرزاابوالقاسم کلانترتهرانی، از پرورش‌یافتگان حوزه تهران، اصفهان و نجف و همشاگردی و هم‌عصر با علمای بزرگی همچون «حاج ملاعلی کنی» بود و در محضر درس «شیخ مرتضی انصاری» حضور یافت: «شیخ مرتضی به گفته‌های وی در درس اعتماد می‌کرد و او هم درس استاد را پس از ختم جلسه، برای برخی از شاگردان علاقه‌مند تقریر می‌کرد تا سرانجام به مقامی نائل آمد که در چندین جلسه، شیخ مرتضی انصاری به اجتهاد وی تصریح کرد.» او در زمانی که «ملاعلی کنی» تولیت مدرسه مروی را برعهده داشت، از نجف به تهران آمد و در این مدرسه به مدت هفت سال به تدریس فقه و اصول پرداخت که شاگردانش عالمان بزرگی همچون؛ سیدحسین قمی تهرانی، شیخ‌عبدالنبی نوری، سیدمحمدصادق تهرانی، شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی و شیخ‌فضل‌الله نوری بودند. میرزاابوالقاسم لقبش را از «محمودخان کلانتر» دایی‌اش گرفته بود. محمودخان در زمان ناصرالدین‌شاه، مامور رسیدگی به امور اجتماعی و اقتصادی شهر تهران بود که سرانجام در قحطی‌ای که در تهران رخ داده بود،‌ ناصرالدین او را در نابسامانی‌ها متهم کرد و به دار آویخت. فرزند میرزاابوالقاسم، همچون پدر یک عالم دینی بود و قریحه شعر داشت و در زمان درگذشت پدر، در رثای او شعر بلند بالایی سرود. «میرزا ابوالفضل تهرانی» که شاگرد پدر بود، در تهران مجتهد شد و در حکمت، فلسفه و عرفان صاحب‌نظر شد. او اگرچه به درجه اجتهاد رسیده بود، اما به عراق رفت و با دعوت میرزای شیرازی از جلسه درس «میرزاحبیب‌الله رشتی» در نجف به سامرا آمد و در کنار فقه و اصول به حدیث و رجال پرداخت. او همچنین در آن دوره، زبان و ادبیات «عبرانی و سریانی» را برای آشنایی با یهودیت و مسیحیت فرا گرفت. او در سامرا هم‌مباحثه با «میرزامحمدتقی شیرازی (میرزای دوم) و سیدمحمد فشارکی اصفهانی» بود. همچنین میرزا ابوالفضل آنچنان در ادبیات و شعر متبحر بود که روزی در مجلس ادبای میرزای شیرازی، شاعر فرستاده دولت عثمانی که برای عرض اندام در برابر میرزا آمده بود، مقهور کرد که درباره آن شاعر عثمانی نوشته‌اند: «دستانش چنان می‌لرزید که سطل هنگام فرو رفتن در چاه می‌لرزد...» او در نهایت به تهران بازگشت و در زمان ناصرالدین‌شاه، تولیت مدرسه سپهسالار را برعهده گرفت. او پدربزرگ خدیجه خانم ثقفی است که پدرش هم همچون پدربزرگ روحانی بود و در این مسیر گام بر می‌داشت. «میرزامحمدثقفی تهرانی» از شاگردان شیخ عبدالکریم حائری یزدی، موسس حوزه علمیه قم بود و قریحه شعری او همچون پدرش زبانزد بود. او آنچنان در قم به درس و تحصیل پرداخت که «دو دوره اصول خارج و عمده مباحث فقهی را از بحث رئیس‌الشیعه، مرحوم حاج شیخ‌عبدالکریم حائری یزدی - رضوان‌الله علیه - استفاده و وی به خط شریف خویش [حائزی بزرگ] به مقام اجتهاد و اعتماد او تصریح کرد.» سپس ثقفی به تهران بازگشت و در مدرسه سپهسالار در رشته فقه، اصول و معارف عقلی، تدریس و اقامه جماعت کرد که مشهورترین اثر او، «روان جاوید» تفسیر فارسی و روان قرآن در 5 جلد است.

***

خدیجه خانم ثقفی معروف به «قدسی ایران» دختر میرزامحمد بود که «آیت‌الله سیدمحمد صادق لواسانی» او را به امام خمینی برای همسری پیشنهاد داد. دختر روحانی‌ای که خود او درباره پدر می‌گوید: «پدرم خوش‌تیپ، شیک و خوش‌لباس بود؛ مثلا در آن زمان پوستین اسلامبولی می‌پوشید و از خانه بیرون می‌رفت و همه طلبه‌ها تعجب می‌کردند.» از او درباره نام خانوادگی‌اش می‌پرسیم، می‌گوید: «ثقفی به نام عشیره‌ای از اجدادمان باز می‌گردد که در کربلا در رکاب سیدالشهدا(ع) جنگیده بودند.» اگرچه، پدر او عالم دینی بود، اما تا دبیرستان، به دخترانش اجازه داد تا در مدارس جدید تحصیل کنند. خدیجه خانم می‌گوید: «پدرم با دبیرستان رفتن من مخالف بود، چون روحیه‌اش متجددانه نبود. او می‌گفت: چون در دبیرستان معلم مرد است، فراش مرد است و بازرس مرد است، نرو.» به هر حال او تا کلاس ششم تحصیل کرد؛ با چاقچور و لباس آستین‌بلند. پس از آن «از طرف خانواده مادری برای ایشان خانم معلم کلیمی جهت تدریس زبان فرانسه استخدام کردند که بین 6 ماه تا یک سال به ایشان فرانسه درس می‌داد.» زمانی که پدر او به قم رفت، خدیجه خانم با محیط قم آ‌شنا شد و آن را نمی‌پسندید: «قم مثل امروز نبود، زمین خیابان تا لب دیوار صحن قبرستان بود و کوچه‌ها خیلی باریک بودند. به همین خاطر زود از قم می‌آمدم و آن دو ماهی هم که پدرم مرا به زور نگه داشت، خیلی ناراحت بودم.» چراکه او، از خانواده‌ای مرفه بود و با مادربزرگ مادری‌اش در تهران خو گرفته بود. مادرش هم دختر خزانه‌دار ناصرالدین‌شاه بود و به این دلیل «خازن‌الملوک» نامیده می‌شد. پدرش هم اگرچه روحانی بود، اما از سوی دیگر، با سیاست همراه نبود: «در خانواده همسر امام و بعد هم زمانی که این خانواده با امام وصلت کرد تا آخر روابط سیاسی برقرار نبود و به یک معنا اصولا سیاسی نبودند، یعنی هیچ وقت وارد مسائل سیاسی نمی‌شدند و تنها در این حد از سیاست می‌دانستند که مثلا شاه عوض شد. خود پدر هم گرچه روحانی بودند؛ اما «روحانی صرف» بود؛ یعنی نماز و درس و بحث و اصلا در مسائل سیاسی دخالت نمی‌کردند.» اما آنچه مایه آشنایی حاج آقا ثقفی و حاج آقا روح‌الله بود، دین و دیانت بود. حاج سیدمحمد صادق لواسانی، دوست مشترک ثقفی و خمینی مایه آشنایی را پربار می‌کرد و او بود که به حاج آقا روح‌الله گفت: «چرا ازدواج نمی‌کنی؟» که او پاسخ داد: «من تاکنون کسی را برای ازدواج نپسندیده‌ام و از خمین هم نمی‌خواهم زن بگیرم. به نظرم کسی نیامده است.» در این هنگام لواسانی به او پاسخ می‌دهد: «آقای ثقفی دو دختر دارد، خانم داداشم می‌گوید: خوبند.» اینگونه می‌شود که آقای لواسانی ماموریت خواستگاری از این خانواده را برعهده می‌گیرد،‌ اما پاسخ دختر مورد نظر «نه» است. او از قم بدش می‌آمد و زندگی با طلبه را نمی‌پسندید؛ چراکه «طلبه‌ها معمولا خشک بودند، وضعیت مالی خوبی نداشتند و گاهی برخی از آنها احترام به زن نمی‌گذاشتند. البته دلیل اصلی عدم تمایل به سکونت در قم بود.» به هر حال یکی از نوادگان امام، ماجرای خواستگاری از «خانم» را «شیرین» توصیف می‌کند: «10 ماه طول می‌کشد تا خانم جواب مثبت دهند. 5 بار خواستگاری انجام می‌شود که آقای سیدمحمدصادق لواسانی تشریف می‌آورند، نه آقای کاشانی. البته پدر خانم اصرار داشتند.» ناگهان با این سوال روبرو می‌شویم که چگونه خانم با این همه مخالفت جواب مثبت می‌دهند؟ او می‌گوید: «حین همین جلسات که آقای لواسانی می‌آیند و می‌روند، خانم خوابی می‌بینند: «ایشان وارد اتاقی می‌شوند که سه سید نورانی نشسته بودند. یک پیرزنی آمد و من [خانم] از او پرسیدم که اینها چه کسانی هستند؟ او گفت: آن وسطی پیامبر(ص) است و آنکه سمت راست نشسته امیرالمومنین(ع) است و سمت چپی امام حسن(ع) است، اما تو که از اینها بدت می‌آید! من پاسخ دادم که از اینها بدم نمی‌آید، اینها ائمه من هستند. چرا باید بدم بیاید؟ خیلی هم دوستشان دارم. پیرزن بار دیگر اصرار کرد که نه، تو از اینها بدت می‌آید!» از خواب بیدار می‌شوند و برای خدمتکار منزل نقل می‌کنند. او به ایشان گفت که چون این سید [امام] را رد می‌کنی، این خواب را دیده‌ای. در نهایت با توجه به این خواب و نظر مثبت پدرخانم، ایشان جواب مثبت می‌دهند. یک ماه ابتدایی پس از ازدواج تهران بودند و پس از آن به قم می‌روند

البته پیش از پاسخ مثبت خانم، آقاسیدمحمدصادق لواسانی از سوی خانواده ثقفی مامور می‌شود تا به خمین رود؛ چراکه پدر خدیجه خانم به او از قول زنان خانواده گفته بود: «او را نمی‌شناسد و او مال خمین است و دختر در تهران بزرگ شده است و در رفاه بزرگ شده است و وضع مالی مادربزرگش خیلی خوب بوده و با وضع طلبگی زندگی کردن برایش مشکل است. ما نمی‌دانیم که آیا داماد اصلا چیزی دارد یا نه. اگر درآمدش فقط شهریه حاج شیخ عبدالکریم باشد، نمی‌تواند زندگی کند. ما می‌خواهیم بدانیم که آیا از خودش سرمایه‌ای دارد؟ از آن گذشته آیا داماد زن دیگری دارد یا نه؟ شاید در خمین زن و بچه داشته باشد. شاید در مدتی که منتظر بوده تا تحصیلاتش تمام شود، صیغه می‌کرده است و چه بسا از آن صیغه یکی - دو بچه داشته باشد.» به هر حال آقای لواسانی به خمین می‌رود و خیال پدر دختر را راحت می‌کند و پاسخ مثبت خدیجه خانم برای حاج آقا روح‌الله به ارمغان می‌آید.

***

خدیجه خانم، قدسی ایران به منزل آیت‌الله خمینی وارد می‌شود و با عالم دینی‌ای روبرو می‌شود که نهایت احترام را برای او قائل است. البته خود خانم هم در ابتدای زندگی این مساله برایش اهمیت داشت: « رابطه خانم با آقا یک رابطه بسیار محترمانه‌ای بوده است. خانم در اول زندگی به آقا گفتند که بیایید تعبیرات‌مان را با یکدیگر محترمانه بکنیم و همدیگر را محترمانه صدا بزنیم. هیچ وقت امام یک کلام بی‌احترامی به خانم نکردند و ایشان هم همین‌طور. در طول زندگی 70 ساله آنها هم هیچ‌گاه امام با صدای بلند با ایشان صحبت نکردند. در اواخر حیات امام، خانم به شاه‌عبدالعظیم برای زیارت رفته بودند و دیر شده بود. در حالی که آقا معمولا ساعت 2 بعدازظهر ناهار می‌خوردند. امام یک ساعت و نیم سر سفره نشسته بودند تا خانم بیاید و غذا نخورده بودند. هیچ‌گاه امام از خانم نخواستند که فلان چیز را برایشان بیاورند؛ آب، چای و...»

خدیجه خانم در بیان خاطراتش در این باره می‌گوید: «حضرت امام به من خیلی احترام می‌گذاشتند و خیلی اهمیت می‌دادند. هیچ حرف بد یا زشتی به من نمی‌زدند. امام حتی در اوج عصبانیت هرگز بی‌احترامی و اسائه ادب نمی‌کردند. همیشه در اتاق، جای بهتر را به من تعارف می‌کردند تا من نمی‌آمدم، سر سفره، خوردن غذا را شروع نمی‌کردند. حتی حاضر نبودند که من در خانه کار کنم. همیشه به من می‌گفتند: «جارو نکن». اگر می‌خواستم لب حوض روسری بچه را بشویم می‌آمدند و می‌گفتند: بلند شو، تو نباید بشویی...» امام حتی در مسائل شخصی خانم دخالت نمی‌کرد و در مورد لباس و رفت و آمدهای او نظر نمی‌داد. نوه امام از قول مادربزرگش می‌گوید: « اصلا امام کاری به رفت و آمد ایشان نداشت. فقط در ابتدا، امام باید خانواده یا فرد مورد نظر را می‌شناختند، اما پس از آن دیگر حرفی نمی‌زدند. در مورد لباس خانم هم که لباسشان از سوی مادرشان از تهران فرستاده می‌شد، هیچ وقت امام درباره نامناسب بودن آن سخنی نمی‌گفتند. حتی روزی آقا برای دخترشان که 12 ساله بودند کفش قرمز رنگ می‌خرند، در آن موقع اصلا رسم نبوده است و دختران باید کفش سیاه پا می‌کردند. البته خود خانم هم مراعات می‌کردند، اما خود ایشان می‌فرمودند که هیچ‌گاه نشد که در نوع پوشش یا رفت و آمدم با کسی اظهارنظر کنند

سوالی پرسیده می‌شود که پس امام به همسر و فرزندانش چه توصیه می‌کرد که آنان اینگونه در مسیر راستی راه می‌پیمودند؟ «امام کلا در زندگی به یک اصل معتقد بودند که خانم این اصل را اینگونه روایت می‌کنند: اگر می‌خواهید به بهشت بروید؛ دو کار انجام دهید: اول اینکه هرچه خداوند واجب دانسته، انجام دهید و هرچه حرام دانسته، انجام ندهید. امام فقط این دو قید را گذاشته‌اند. البته خانم و خانواده کاملا رعایت می‌کردند چرا که آقا، فردی نبودند که در برابر خلاف شرع سکوت بکنند

اما به هر حال، خانم هم این رفتار امام را تایید می‌کند و می‌گوید: «به مستحبات خیلی کاری نداشتند. به کارهای من هم کاری نداشتند. هر طوری که دوست داشتم، زندگی می‌کردم.»‌ امام حتی منزل را به محلی برای تدریس تبدیل کرده بودند و به همسر خود به عنوان شاگرد «جامع‌المقدمات» می‌آموختند: «خانم قبل از ازدواج مدتی ادبیات عرب را نزد پدرشان فرا گرفته بودند. نزد امام هم ادامه دادند و کتاب «جامع‌المقدمات» را می‌خواندند. امام سریع درس می‌دادند، از خانم پرسیدم که ایشان اینگونه تدریس می‌کردند، شما متوجه می‌شدید؟ ایشان فرمودند: بله، می فهمیدم. خانم حافظه فوق‌العاده‌ای داشتند، یک غزل را یک بار می‌خواندند، حفظ می‌شدند. البته ایشان ذوق شعری هم داشتند. تدریس امام به خانم چندماهی طول می‌کشد، اما پس از تولد فرزندان، مشغولیت‌شان در خانه بیشتر شد و از طرف دیگر به قسمت‌هایی از ادبیات عرب رسیده بودند که لازم بود آقا مطالعه کنند و وقت این کار را نداشتند. بنابراین با موافقت طرفین تدریس متوقف می‌شود

***

امام با آیت‌الله ثقفی، پدر همسرش هم روابط صمیمانه‌ای داشت و همواره به طور مستمر در جریان مبارزات خود،‌ با حوصله برای ایشان نامه می‌نوشت و حالشان را جویا می‌شد: «روابط دوستانه شدیدی داشتند و احترام متقابل مابین آنها وجود داشت.» اگرچه خانواده ثقفی سیاسی نبودند و هیچگاه پدر همسر امام به مبارزات سیاسی نمی‌پرداخت؛ به جز امضای دو اطلاعیه، اولی علیه لایحه ایالتی و ولایتی و دیگری درباره مقاله روزنامه اطلاعات علیه امام در دی‌ماه 56. اما گویا امام هم محیط خانه را سیاسی دوست نمی‌داشت: «پس از اینکه خانم وارد منزل آقا می‌شوند، امام با توجه به اینکه کاملا سیاسی بودند، هیچ وقت مسائل سیاسی را در خانه مطرح نمی‌کردند خانم امام هیچگاه در مسائل سیاسی صحبت و دخالت نمی‌کردند. روحیه ایشان هم همین‌طور است. برخی می‌گویند که یکی از علل موفقیت امام هم همین مسئله بوده است که وقتی وارد منزل می‌شدند، تشنجات سیاسی در آنجا نبوده است

حتی پس از انقلاب هم، خانواده همسر امام در میدان سیاست وارد نشدند و به انتقاد یا حمایت از این و آن نپرداختند و به خانم هم مطالبی را نمی‌گفتند تا به گوش همسر خود [امام] برساند. البته شاید دلیل دیگری هم داشت: «اصلا به خانم مطلبی را نمی‌گفتند. اگر هم مسئله‌ای بوده، به دلیل اینکه خانم غیرسیاسی بودند، مطلبی را نمی‌گفتند. شما اگر وارد فضای منزل خانم شوید، تنها بویی که استشمام نمی‌کنید، سیاست است. خانم واقعا خانم خانه بوده است. نظر امام هم این بوده که هیچگاه مسائل سیاسی را وارد منزل نکنند

***

خدیجه خانم در مسیر مبارزات امام، ناگهان با فوت حاج آقا مصطفی، فرزند بزرگش روبرو شد که بسیار او را بی‌تاب کرد، فرزندی که « بسیار به او علاقه داشتند و حتی از دیگر فرزندان بیشتر او را دوست می‌داشتند؛ هنوز هم می‌گویند و اکنون هم که گاهی نام آقا مصطفی گفته می‌شود، ایشان بغض می‌کنند و گاهی گریه هم می‌کنند. آقا مصطفی در منزل بسیار محترم بودند و دیگر فرزندان او را «داداش» صدا می‌کردند و حتی خانم و آقا هم ایشان را «داداش» مورد خطاب قرار می‌دادند. ایشان بسیار در نجف فعال بودند و روی جنبه مرجعیتی امام تاکید داشتند. خانم علاوه بر آقا مصطفی، به فرزند ایشان «حسین آقا» هم بسیار علاقه دارند. ایشان که فوت می‌کنند، خانم بسیار ناراحت می‌شود. یک روز از ایشان پرسیدم که فوت امام یا حاج احمدآقا یا آقا مصطفی، کدام برای شما سخت‌تر بود؟ گفتند: فوت مصطفی مسئله دیگری بود. ایشان زمانی که از فوت آقامصطفی مطلع می‌شوند، بسیار گریه می‌کردند ولی زمانی که آقا به خانه می‌آمدند، گریه نمی‌کردند. از طرف دیگر در مسیر امام هم اصلا شک نکردند و حتی ناراحتی خودشان را به امام منتقل نمی‌کردند. البته زمانی که امام برای نماز یا تدریس به خارج از منزل می‌رفتند، ایشان در حرم یا منزل بسیار گریه می‌کردند. امام هم زمانی که در نجف تدریس می‌کردند جای خالی آقا مصطفی را می‌دیدند و ناگهان می‌لرزیدند. اما هیچ‌گاه گریه نمی‌کردند و فقط برای سیدالشهداء و یاران ایشان گریه می‌کردند.» اما هیچگاه خانم بر بی‌تابی خود برای آقا مصطفی چیره نشدند.

***

نوه خانم و آقا درباره نقش مادربزرگش در منزل امام و همراهی 70 ساله او با ایشان می‌گوید: «خانم واقعا همراه امام بودند. شک ندارم که اگر خانم امام نبود، امام به هیچ وجه به این موفقیت‌ها نمی‌رسیدند. نقش خانم در خانواده نقشی فوق‌العاده است و یک محوریت واقعی دارند. ایشان شرایط امام را در تمامی مقاطع درک می‌کردند و ریاست منزل همواره بر عهده ایشان بود

منابع:

-‌‌گفت‌وگو با یکی از نوادگان امام خمینی

-‌صحیفه امام

-‌گلشن ابرار، پژوهشکده باقرالعلوم، قم، جلد چهارم و هفتم

-‌‌ستوده،‌ امیررضا، پا به پای آفتاب، نشر پنجره، بهار 73

 

 

 


  
  


 امام خمینى(ره) در محضر معصومان علیهم السلام
سید عباس رفیعى‏پور

سخن از پروانه‏هایى است که گرد شمع وجود امام جمع شدند و ازگرمى ولایت و پرتو انوار خورشید درخشان حضرتش بهره‏ها بردند واز یار سفرکرده و خاطرات جاودان پیوندش با ساحت مقدس عترت سخن‏گفتند تا همه نسلها با پیروى از حضرتش در شمار ارادتمندان‏اهل‏بیت: جاى گیرند. در این‏بخش به فرازهایى از آن خاطرات اشاره‏مى‏شود. باشد تا از سیره عملى این اسوه علم و عمل جرعه‏اى‏برگیریم و مشعلى فرا روى نسل جوان بر افروزیم. ان‏شاءالله.

زیارت امام رضا(ع)
آقاى سیدحمید روحانى مى‏گوید:

یکى از علما براى من نقل مى‏کرد که یک سال تابستان به اتفاق‏امام و چندتن دیگر از روحانیون به مشهد مشرف شدیم و خانه‏دربستى گرفتیم. برنامه ما چنین بود که بعد از ظهرها، پس ازیکى دو ساعت استراحت، از خواب بلند مى‏شدیم و به طور دسته‏جمعى‏روانه حرم مطهر مى‏شدیم و پس از زیارت و نماز و دعا به خانه‏مراجعت و در ایوان باصفایى که در آن خانه بود، مى‏نشستیم و چاى‏مى‏خوردیم. برنامه امام این بود که با جمع به حرم مى‏آمدند، ولى‏دعا و زیارتشان را خیلى مختصر مى‏کردند و تنها به منزل‏برمى‏گشتند; و آن ایوان را آب و جارو مى‏کردند، فرش پهن‏مى‏کردند، سماور را روشن مى‏کردند و چاى را آماده مى‏ساختند; ووقتى‏که ما از حرم باز مى‏گشتیم، براى ما چاى مى‏ریختند.

یک روز من از ایشان سوال کردم که این چه کاریه، زیارت و دعارا به خاطر آنکه براى رفقا چاى درست کنید مختصر مى‏کنید و باعجله به منزل باز مى‏گردید؟ امام در جواب فرمودند: من ثواب این‏کار را کمتر از آن زیارت و دعا نمى‏دانم.

زیارت قبر حضرت على(ع)
آقاى سید حمید روحانى مى‏نویسد:

امام در آن حدود پانزده سالى که در نجف مى‏زیستند، جز در موارداستثنایى، هر شب ساعت 3 بعد از نصف شب در کنار قبر حضرت‏على(ع) بودند; و حتى وقتى حکومت نظامى اعلام مى‏شد و رفت و آمددر خیابانها ممنوع بود، به پشت‏بام مى‏رفت و از دور امام خود رازیارت مى‏کرد.

زیارت مرقد مطهر امام حسین(ع)
آقاى سید حمید روحانى مى‏نویسد:

«... در اغلب ایام زیارتى در کنار قبر امام حسین(ع) بودند،در دهه عاشورا هر روز زیارت عاشوراى معروفه را با صدمرتبه سلام‏و صدمرتبه لعن مى‏خواندند.» 2مرحوم آقاى املائى مى‏فرمود:2 روزى‏در حرم مطهر امام حسین(ع) امام خمینى را دیدم که در میان‏انبوه زوار گیر کرده و قدمى‏نمى‏تواند پیش بگذارد. به جلو دویده‏به کنار زدن مردم و بازکردن راه پرداختم. امام با تعرض و تغیرمرا منع مى‏کردند. ومن بى‏توجه به منع ایشان به کار خود ادامه‏مى‏دادم. یکباره متوجه شدم که امام از مسیرى که من براى ایشان‏بازکرده‏ام نیامده و تغییر مسیر داده، در لابه لاى جمعیت‏به راه‏خود ادامه مى‏دهد.

انس باحرم مطهر امیر المؤمنین(ع)
آقاى سید حمید روحانى مى‏گوید:

در سحرگاه وحشتزاى آخرین شبى که امام در نجف بودند، خدمت امام‏رسیدم که دستور العملى از ایشان بگیرم.

یک حالت تاثرى به من دست داده بود از اینکه مى‏دیدم ایشان نجف‏را ترک مى‏کنند; و او پس از خدا و حرم مطهر امیرالمومنین(ع)تنها پناهگاه ما بود.

عرض کردم: آقا، نمى‏شود از این سفر صرف‏نظر کنید؟! شما الان‏دارید تشریف مى‏برید کویت و آنجا جاى امنى نیست، سوریه جاى‏امنى نیست، ایران وضعش آنچنان است; کجا مى‏خواهید بروید؟! امام‏فرمودند: «ناگزیر از اینجا باید بروم.» سپس فرمودند: «من‏در اینجا با حرم مطهر امیرالمومنین ماءنوس بودم.»

نحوه تشرف امام به حرم مطهر حضرت على(ع)
آقاى سید حمید روحانى در این باره مى‏نویسد:

در تشرف امام خمینى به حرم مطهر امیرالمومنین(ع) با آن آداب‏خاص زیارت آن حضرت، باز شایان توجه است:

باکمال ادب و متانت اذن دخول مى‏خواندند. سپس از طرف پایین‏پاوارد حرم مى‏شدند و مقید بودند که از بالاى سرمطهر حضرت‏امیرالمومنین(ع) عبور نکنند. چنانکه در روایات وارد شده‏است. و هنگامى که مقابل ضریح مطهر مى‏رسیدند، زیارت امین‏الله یا زیارت دیگرى را بانهایت اخلاص مى‏خواندند، بعد دوباره‏به طرف پایین‏پا بر مى‏گشتند و در گوشه‏اى از حرم نماز، زیارت،دعا نشسته مى‏خواندند; باز دو رکعت نماز و سپس بلند مى‏شدند وبا رعایت آداب و اخلاص تمام از حرم مطهر خارج مى‏شدند.

زیارتهاى امام(ره)
آقاى محمد على انصارى، یکى از اعضاى دفتر امام خمینى(ره)،مى‏گوید:

علاقه امام به اهل‏بیت‏علیهم السلام وصف ناشدنى است; امام عاشق‏آنهااست. عاشقى که تا صداى یاحسین بلند مى‏شود، او بى‏اختیاراشک مى‏ریزد. امام با اینکه در برابر مصیبت‏ها صابر است و حتى‏در برابر مشکلاتى چون شهادت حاج آقا مصطفى اشک نمى‏ریزد اما به‏مجرد اینکه یک روضه‏خوان بگوید: «السلام علیک یا اباعبدالله‏»، قطرات اشک از دیدگانش فرو مى‏چکد; و این واقعا علاقه کمى‏نیست; ودر همان مواقعى که بسیارى از شبه‏روشنفکران قبل از انقلاب به‏عزادارى و سینه‏زنى مى‏تاختند و اگر این فرهنگ رشد پیدا مى‏کرد،آثارى از شعائر اسلام باقى نمى‏ماند و ما را از درون بى‏محتوامى‏کرد. امام شدیدا به ترویج همان سنت‏هاى دیرینه عزادارى‏مى‏پرداخت و مردم را به برگزارى هرچه باشکوهتر عزادارى‏هاى‏اهل‏بیت‏علیهم السلام سفارش مى‏کند.

شرکت در روضه حضرت زهرا(س)
آقاى محمدعلى انصارى مى‏گوید:

یک روز که روز شهادت حضرت فاطمه(س) بود، از امام تقاضا شد که‏در جمع برادران دفتر، که به همین مناسبت تشکیل داده بودند،حاضر شوند. امام آمدند و نشستند، به مجرد اینکه یکى ازبرادران دفتر شروع به خواندن مصیبت کردند، امام با صداى‏بلندگریه کردند که ایشان براى ملاحظه حال امام مصیبت را کوتاه‏کردند و قطرات اشک هم چون دانه‏هاى مروارید برگونه‏هایشان فرومى‏غلتید و با اینکه دنیا وتبلیغات روى گریه امام تفسیرهاى‏مختلف مى‏کنند، امام باکى ندارند که حتى در صفحه تلویزیون نیزبه خاطر ابى‏عبدالله(ع) گریه کنند و اشک بریزند.

علاقه امام به آقا امام زمان (عج)
آقاى محمدعلى انصارى در این باره مى‏گوید:

یک روز یکى از طلاب در مدرسه رفاه به امام عرض مى‏کند که: شماچرا در بین صحبتهایتان از امام زمان کمتر اسم مى‏برید؟

امام به محض شنیدن این سخن درجا ایستادند و فرمودند:

چه مى‏گویى؟ مگر شما نمى‏دانید ما آنچه داریم از امام زمان است‏و آنچه من دارم از امام زمان(عج) است و آنچه از انقلاب داریم‏از امام زمان است.

شرکت در مجالس روضه
آیة الله سید حسن طاهرى خرم‏آبادى مى‏گوید:

امام شبهاى محرم، مجالس روضه، که در محلات قم برگزار مى‏شد،شرکت مى‏کردند. براى اینکه مردم را تشویق کنند، هم گرم‏نگه دارند.

آن شب که ایشان را مى‏خواستند دستگیر کنند، ولى هیچ کس خبرنداشت; تلفنها را قطع کرده بودند، تلفن منزل ایشان قطع شده‏بود. نزدیک غروب بود من آمدم منزل ایشان، آقاى صانعى به من‏گفت: تلفن منزل امروز قطع است. فکر مى‏کردیم تلفن عیبى پیداکرده است. فکر نمى‏کردیم که مى‏خواهند ایشان را دستگیر کنند.

مجلس روضه هم صبحها در منزل امام منعقد بود. به من گفتند: که‏فردا صبح بیایید منبر بروید. من هم قبول کرده بودم که فرداآن‏جا منبر بروم.

آن شب امام رفتند مجلس روضه‏اى در یکى از محله‏هاى قم. ماهم‏رفتیم و مردم استقبال خیلى عجیبى از ایشان کردند و ما آن شب‏را خدمت ایشان در مجلس بودیم و ایشان برگشتند.

دوستان به ما گفتند که: همان نزدیکیها که منزل یکى از رفقابود، بیایید و شب را بخوابید.

گفتم: نه، مى‏روم منزل.

رفتم منزل. صبح بود که من داشتم آماده مى‏شدم که به منبر بروم‏که خبر آوردند که امام را نزدیکیهاى طلوع فجر آمده‏اند ودستگیر کردند.

ذکر صلوات
آقاى محمدحسن رحیمیان مى‏نویسد:

روزهاى ملاقات عمومى در حسینیه جماران، که مردم از یکى دوساعت‏قبل تدریجا جمع مى‏شوند، گاه و بیگاه صداى صلواتشان بلند مى‏شدو طبعا صداى این صلواتها در داخل به گوش امام مى‏رسید.

یک وقتى متوجه شدیم که امام باشنیدن صداى صلوات و نام مبارک‏پیغمبراکرم(ص) آهسته صلوات مى‏فرستند; و مدتها دقت داشتم وهیچ‏گاه ندیدم که ایشان صداى صلوات را بشنوند و صلوات نفرستند.

احترام به ائمه اطهارعلیهم السلام
مرحوم آقاى مصطفى زمانى مى‏نویسد:

هرکجا روایتى از امام(ع) به میان مى‏آمد و یا نام راوى، ازآنان احترام مى‏کرد. در مورد امامان‏علیهم السلام مى‏فرمود: «سلام‏الله علیهم اجمعین‏» و در مورد راوى با کلمه «رحمة‏الله‏علیه‏» یا «رضوان الله علیه‏» نام او را بیان مى‏داشت. عشق به‏خاندان عصمت و طهارت بود که براى دفاع از حریم آنان، کتاب کشف‏اسرار را نوشت و براى زیارت خانه خدا و کربلاى امام حسین(ع)

کتابهاى خود را فروخت. بارها شد که ضمن بیان روایات ائمه‏اطهارعلیهم السلام از حالات آنان هم نقل مى‏فرمود که مسائل اسلامى‏به صورت فرمولى عرضه نشود بلکه روح معنوى شاگرد هم تکامل‏یابد.

توسل به اهل‏البیت‏علیهم السلام
آقاى مرتضى تهرانى مى‏گوید:

ویژگى دیگر ایشان شدت اتصال و ارتباطشان و توسلشان به اهل‏بیت‏صلوات الله علیهم اجمعین و خاندان عصمت و طهارت صلوات‏الله علیهم اجمعین است. به نحوى که در تمام زمان تشرفشان به‏نجف اشرف و حضور مولى‏المتقین صلوات الله علیه همه شب به‏حرم مقدس مشرف و از ارواح طیبه آن بزرگواران استمدادمى‏نمودند.

احترام به عزادارى امام حسین(ع)
آقاى محمد حسن رحیمیان مى‏نویسد:

حضرت امام مدظله در یک مراسم ملاقات در حسینیه جماران بطوراستثنایى به جاى آنکه در جایگاه روى صندلى بنشیند... روى زمین‏نشستند، آن هم روز عاشورا و به احترام عزادارى امام حسین(ع)

بود.

شرکت در دعاى توسل
آقاى محمدحسن رحیمیان در این باره مى‏گوید:

یک روز به مناسبت‏یکى از وفیات ائمه‏علیهم السلام چندنفرى، به‏عنوان خواندن دعاى توسل، به اتاق امام رفتیم.

همه رو به قبله نشستند و شروع به دعا کردند. بعد از شروع،امام وارد شدند و صف نشستند و همراه با همه دعا خواندند.

در اثناى دعاى توسل، یکى از آقایان ذکر مصبیت مختصرى کرد. باآنکه ذاکر روضه‏خوان ماهر نبود و با حضور امام دستپاچه شده بودو صدایش هم مرتعش و بریده بریده بود، همین که شروع به روضه‏کرد با آنکه هنوز مطلب حساسى را بیان نکرده بود، امام چنان به‏گریه افتادند که شانه‏هایشان به شدت تکان مى‏خورد و بنده وقتى‏زیر چشم به سیماى امام نگاه کردم، دانه‏هاى متوالى اشک را که‏از زیر محاسن معظم‏له روى زانویشان فرو مى‏افتاد، دیدم.

تشکیل مجلس ذکر مصیبت
آقاى محمدحسن رحیمیان مى‏نویسد:

امام در مدتى که در نجف اشرف بودند، در تمام شبهاى شهادت‏معصومین‏علیهم السلام در منزلشان ذکر مصیبت داشتند و به مناسبت‏رحلت‏حضرت زهرا(س) این برنامه سه شب ادامه داشت; و آن گریه‏کردن و اشک ریختن بدون استثناء در همه این روضه‏خوانیها مشهودبود.

توجه امام به زیارت عاشورا
آقاى سیدعلى‏اکبر محتشمى مى‏گوید:

از جمله حوادثى که در فرانسه اتفاق افتاد در رابطه با آن حالت‏خلوص و علاقه و محبتى که امام به ائمه اطهار داشتند، ما روزهاکه مى‏شد کلیه گزارشهاى شب گذشته را که به وسیله تلفن از ایران‏رسیده بود، مى‏نوشتیم و احیانا آنهایى که لازم بود عین صدا راامام بشنوند، جمع‏آورى مى‏کردیم و خدمت امام مى‏رسیدیم و این‏گزارشها را خدمتشان تقدیم مى‏کردیم و اگر توضیح هم لازم بود،توضیح مى‏دادیم.

اول محرم شده آن روز طبق معمول وقتى گزارشها را بردیم خدمت‏امام، دیدیم امام در اتاق قدم مى‏زنند و با تسبیح ذکرى مى‏گویندو مشخص شد که امام زیارت عاشورا را طبق معمول که در سالهاى‏گذشته هر سال در ایام عاشورا صبح مشرف مى‏شدند حرم و زیارت‏عاشورا را در حرم حضرت امیرالمؤمنین(ع) مى‏خواندند، در پاریس‏هم همان برنامه را ادامه داده بودند و زیارت عاشورا رامى‏خواندند. امام تذکر فرمودند که از این به بعد در این ساعت‏گزارشها را نیاورید که در این ساعت من مشغول هستم و این‏برنامه ادامه داشت در ایام عاشورا.

دستور امام به روضه‏خوانى در پاریس
آقاى سیدعلى‏اکبر محتشمى در این باره مى‏گوید:

روز تاسوعا من در محوطه قدم مى‏زدم که آقاى اشراقى آمدند وگفتند: که امام فرمودند: «که شما آماده باشید یک ساعت‏به ظهرمن مى‏خواهم بیایم بیرون و باید امروز روضه‏بخوانى.» من متحیرشدم، چون یک همچون آمادگى نداشتم که در آن شرایط و محیطروضه‏بخوانم. عرض کردم که: خدمت ایشان عرض کنید که من آمادگى‏ندارم تا روضه‏اى که مناسب این شرایط و در جو پاریس و در میان‏دانشجویان باشد، خدمت امام بخوانم. روضه‏اى که من مى‏دانم همان‏روضه‏هایى است که در مجالس معمولى ایران خوانده مى‏شود. یک‏همچنین روضه‏اى من مى‏توانم بخوانم. بعد امام پیغام دادند که‏بگویید:

«به فلانى که همان روضه را مى‏خواهم و همان روضه باید اینجاخوانده بشود. » من از این جریان حس کردم که امام در هرحال آن‏علاقه‏اى که به ائمه‏اطهار دارند و به آن محیطى را که براى آن‏محیط مبارزه مى‏کنند، احترام مى‏گذارند و همان محیط را مى‏خواهندو همان آداب و رسومى که از متن اسلام هست و بیش از هزار سال‏مسلمانها با آن بودند را مى‏خواهند ولو اینکه در پاریس و درقلب سرزمین غرب باشد. در آن روز جمعیت زیاد بود، خبرنگاران‏فراوانى هم آمده بودند، ساعت‏یازده امام تشریف آوردند و امام‏بسیار محزون بود. من خدمت امام نشستم. امام اشاره کردند به من‏که روضه‏بخوان و من شروع کردم روضه‏خواندن.

براى کسانى‏که از سراسر کشورهاى غرب آمده بودند براى دیدن امام‏بسیار غیرمترقبه بود این منظره، در شرایطى که امام در مقابلش‏شاه و آمریکاست و مبارزه مى‏کند، روز تاسوعا بنشیند و براى‏امام حسین(ع) گریه کند.

جمعیت‏خیلى زیاد بود و خبرنگارها هم این مجلس را ضبط مى‏کردند.

از همان اولى که شروع کردم به روضه، امام گریه کردند. در وسطروضه بود که متوجه شدم تمامى جمعیتى که در آنجا بودند،یکپارچه گریه مى‏کردند و حتى یادم مى‏آید که شاید در حدود یکربع‏بعد از اینکه روضه ما تمام شده بود، هنوز عده‏اى گریه مى‏کردند;و یکى از برادرهایى که آنجا بود، برادرمان دکتر فکرى بود. آمدو صورت مرا بوسید و گفت: که من بیست و پنج‏سال در فرانسه هستم‏و از فرهنگم جدا شده بودم، از دینم جدا شده بودم، از مسائل‏مکتبى و مذهبى جدا شده بودم، از ائمه اطهار هم جدا شده بودم وامروز با این برنامه و روضه که تو خواندى مرا به همه چیزبرگرداندى، به مذهبم، به مکتبم، به فرهنگم. و تا آن لحظه هم‏من دیدم چشمهایش اشک‏آلود بود; و این روضه‏خوانى، شب عاشوراخوانده شد.

توسل به ثامن الحجج(ع)
آقاى سید محمد جواد علم‏الهدى مى‏گوید:

یکى از خاطرات شخصى من با حضرت امام این بود که آن موقعى که(در) مجلس شوراى ملى آن عصر به فرمان استعمارگران مطلبى مطرح‏شد به عنوان «انجمنهاى ایالتى و ولایتى...» و اینکه نام مقدس‏قرآن و قسم به قرآن که وظیفه هر نماینده‏اى است که قسم بخورد ومتعهد شود، برداشته شود و به جایش کتاب آسمانى گفته شود; واینکه اسم اسلام از روى این کشور به گونه‏اى برداشته شود به‏بهانه اینکه بتوانند ملتهاى دیگر هم دراین کشور دست‏اندر کارباشند.

تنها این سه جمله نبود; بلکه امام هشدار مى‏داد که این یک نوع‏رقیت و استعمار خانمانسوزى است که همه مقدسات اسلام را لگدکوب‏مى‏کند. حضرت امام لازم دیدند که شبها... استادان حوزه علمیه قم‏را جمع کنند و در این باره شور و مشورتهایى بشود. ..، به دولت‏وقت هشدار بدهند و مى‏دادند و اعلامیه‏هایى صادر مى‏شد. من به اذن‏امام مامور شدم که بلادى که در قسمت‏شرق ایران قرار گرفته(یعنى استان خراسان) را از مشهد مقدس تا زاهدان که دورترین‏شهربود، بروم و علماى بلاد را ببینم; و براى بعضى از بزرگانشان‏که حائزاهمیت‏خاصى از حیث نفوذ مردمى بودند با قلم مقدسشان‏نامه نوشتند. شبى که عازم بودم، خدمت ایشان شرفیاب شدم و امام‏از اندرون تشریف آوردند بیرون و نامه‏ها را به من لطف کردند واین جمله را فرمودند: «شما قبل از اینکه با هرکس ملاقات کنید،اول مشرف بشوید حرم مطهر ثامن الحجج على‏ابن موسى‏الرضا(ع) و اززبان من به آن حضرت بگویید که آقا! کار بسیار عظیم و مساله‏خطیرى پیش آمده و ما وظیفه دانستیم قیام کنیم، چنانچه مرضى‏شماست ما را تایید کنید.»

کیفیت زیارت امام(ره)
استاد عمید زنجانى مى‏گوید:

از نکاتى که من مى‏توانم از آن دوره‏اى که در نجف در خدمت‏حضرت‏امام بودم و این افتخار بزرگ نصیبم بود، یادآورى کنم، مساله‏کیفیت زیارت حضرت امام هست که براى ما جالب بود. زیاد اتفاق‏مى‏افتاد که ما مى‏رفتیم در حرم مطهر حضرت امیر(ع) فقط از دورمنظره زیارت امام را نگاه مى‏کردیم.

دو مورد بود که مخصوصا طلابى که حال و هوس این کارها را داشتندمعمولا مى‏آمدند تماشاى زیارت مى‏کردند.

یکى زیارت مرحوم آقاى امینى بود که دیدنى بود; و ایشان وقتى‏حرم مشرف مى‏شدند حالاتشان به قدرى جذاب و گیرا و چنان طبیعى وخالصانه بود که واقعا انسان را وادار مى‏کرد که بایستد و این‏زیارت را تماشا کند; و بارها دیده مى‏شد که مرحوم علامه امینى‏جلوى ضریح مطهر مى‏ایستاد و یا مى‏نشست و هیچ نمى‏گفت، یعنى لبهاحرکت نمى‏کرد که آدم فکر کند که دارد زیارتنامه مى‏خواند; ولى‏همین طور اشک از چشم به پاى چشم و صورتش جارى مى‏شد.

مورد دوم زیارت حضرت امام بود که هر شب ایشان مشرف مى‏شدند به‏حرم مطهر حضرت امیر(ع) و مقید بودند که متن زیارت را بخوانندو جاى خاصى بود که حضرت امام مى‏آمدند آن‏جا و از روى مفاتیح‏دعا مى‏خواندند.

... زیارت امام خیلى طولانى بود. دعایى مى‏خواندند. زیارت‏عاشورا مى‏خواندند و نماز مى‏خواندند. بعد از اینکه تمام مى‏شد،حضرت امام در کنار ضریح مطهر مى‏ایستادند و ظاهرا یک زیارت‏امین الله هم مى‏خواندند.

این کیفیت تشرف امام به حرم حضرت امیر(ع) و کیفیت زیارتشان‏واقعا جالب بود و حالت امام در دعاخواندن و زیارت، یک حالت ازخود بى‏خود شدن بود که کاملا آن عمق اتصال روحى با آن صاحب ضریح‏و مزار و امامى که امام زیارتشان مى‏کردند، این اتصال روحى ومعنوى کاملا آشکار بود. همین منظره در کربلا در حرم حضرت‏اباعبدالله و حضرت ابوالفضل سلام الله علیهما اجمعین‏مشاهده مى‏شد. یک‏بارهم که ما اول ورود حضرت امام تا سامرارفتیم; و در سامرا و کاظمین هم همین طور بود.

گریه بر اهل بیت علیهم السلام
آقاى على دوانى مى‏گوید:

یکى از خاطرات جالبى که از امام دارم این است که معظم‏له به‏قدرى مسلط برخود هستند و خویشتن‏دار مى‏باشند که شاید حدى نتوان‏براى آن تصور نمود.

... بارها مى‏دیدم که در مسجد بالاى سرحضرت معصومه(س) یا خانه‏بعضى از آقایان علما که در مجلس روضه نشسته بودند، هرچه واعظیا هرکس مى‏گفت، چه شیرین و چه تلخ، چه حزن‏انگیز و چه خنده‏دار،عده‏اى تبسم مى‏کردند یا مى‏خندیدند و جمعى تحت تاثیر مطالب حزن‏انگیز سرتکان مى‏دادند و با صداى بلند گریه مى‏کردند; ولى امام‏همچنان آرام و بى‏تفاوت نشسته و فقط گوش بودند که واقعا باعث‏تعجب هر بیننده بود; ولى همین که لحظه ذکر مصیبت اهل‏بیت‏علیهم‏السلام فرا مى‏رسید، امام دستمال از جیب در مى‏آوردند و آنا وبى‏اختیار مى‏گریستند و اشک مى‏ریختند.

گاهى مى‏دیدم که دستمال را با دست تا حدود دهان گرفته بودند وبه سخنان واعظ یا روضه‏خوان گوش مى‏دادند و در همان حال قطرات‏درشت و پى‏درپى اشک از دو سمت صورتشان جارى بود.

احترام به مداح اهل بیت‏علیهم السلام
آقاى محمد فاضلى‏اشتهاردى مى‏گوید:

حضرت امام تواضع عجیبى نسبت‏به طلبه‏هایى که درس‏خوان بودند،داشتند. طلبه، روضه‏خوان، مداح اهل‏بیت‏علیهم السلام را که‏مى‏دیدند، تمام قد بلند مى‏شدند و موقعى که مى‏خواستند از پیش‏استاد بروند، از او بدرقه مى‏کردند و بالاخره با اصرار میهمان‏باز مى‏گشتند.

شرکت در جشن امام حسن مجتبى(ع)
آقاى سیدحسن طاهرى خرم آبادى مى‏گوید:

ما در شبهاى نیمه ماه رمضان، یک جشنى به عنوان حضرت امام حسن‏مجتبى(ع) در خانه مى‏گرفتیم که آقایان طلبه‏ها و علما را هم‏دعوت مى‏کردیم و من مقید بودم که حضرت امام را در این جشن دعوت‏کنیم و ایشان هم اظهار لطفى مى‏کردند و در این جشن شرکت‏مى‏کردند.

گریه امام براى على‏اکبر(ع)
آقاى على دوانى مى‏گوید:

آقاى حاج سیدمحمد کوثرى، ذاکر معروف قم، از دوستان صمیمى که‏از سالها قبل در قم روضه‏خوان خاص امام بود و در سنوات اخیر هم‏ایام عاشورا در حضور جمع در حسینیه جماران به یاد ایامى که‏امام در قم اقامت داشتند و ایشان ذاکر خاص امام بود و ذکرمصیبت وى مطلوب امام بود، نقل مى‏کرد که پس از شهادت مرحوم حاج‏آقامصطفى، فرزند ارشد امام، وارد نجف اشرف شدم. رفقا گفتند:

خوب به موقع آمدى، امام را دریاب که هرچه ما کردیم در مصبیت‏حاج آقا مصطفى گریه کنند، از عهده برنیامده‏ایم. مگر توکارى‏بکنى.

من خدمت امام رسیدم و عرض کردم: اجازه مى‏دهید ذکر مصیبتى‏بکنم؟ امام اجازه دادند. هرچه نام حاج آقامصطفى را بردم تا باآهنگ حزین امام را منقلب کنم که در عزاى پسراشک بریزد، امام‏تغییر حال پیدا نکردند و همچنان ساکت و آرام بودند; ولى همین‏که نام حضرت على‏اکبر(ع) را بردم هنگامه شد، امام چنان گریستندکه قابل وصف نیست.

گریه بر مصیبت اهل بیت عترت
آقاى على دوانى مى‏گوید:

در مجلس ختم استاد شهید مرتضى مطهرى، که از طرف امام در مدرسه‏فیضیه برگزار شد و خود امام هم که آن موقع در قم بودند حضورداشتند، سخنران که در کنار ایشان ایستاده بود و آن همه درباره شخصیت استاد شهید مطهرى شاگرد برازنده و پاره تن امام وشهادت ایشان سخن گفت و امام با کمال آرامش گوش مى‏دادند; ولى‏همین که گوینده به ذکر مصیبت اهل‏بیت‏علیهم السلام رسید، امام‏منقلب شدند و دستمال از جیب در آوردند و به صورت گرفته وگریستند. همان طور که اهل‏بیت‏خود گفته‏اند: «هرمصیبت و شهید وقتیلى که دارید به جاى آنها براى ما ناله و زارى کنید.» امام‏عینا چنین است.

نوفل لوشاتو شاهد اشک امام در شهادت امام حسین(ع)
آقاى على دوانى مى‏گوید:

پسر بزرگم از خانم دکتر مهین ت استاد و صاحب نظر درهنر، نقل‏مى‏کرد که ایشان زمانى که حضرت امام به پاریس هجرت کرده بودند،ایشان به پاریس رفته و در بیت امام خدمت مى‏کرد. وقتى مرتب‏اخبار وحشتناک 17 شهریور تهران را به امام مى‏دادند که چه‏کرده‏اند و چقدر کشته شده‏اند، امام عکس العملى از تاثر وهیجان‏نشان نمى‏داد، و هیچ تاثرى در قیافه‏شان دیده نشد; حتى وقتى‏خود این خانم مى‏گریستند، امام او را دلدارى مى‏داده و مى‏گفتند:

چرا گریه مى‏کنى، صبر داشته باش. ولى چندى بعد روزى در یکى ازمجالس امام، شخصى برخاست و شروع به ذکر مصیبت کرد; همین که‏گفت: «السلام علیک یا ابا عبد الله!» فورا رنگ صورت امام تغییرکرد و دیدم که به پهناى صورتشان اشک مى‏ریزند.
 


  
  


 نغمه‏هاى کوى دوست‏
شناخت الگوهاى موفق در عصر حاضر، آرزوى هر جوان حقیقت‏جو و طالب رشد و خوشبختى است. نوشتار ذیل نیم نگاهى به گنجینه شخصیتى و زندگى امام خمینى‏قدس سره در دوران حیات روح‏انگیز ایشان دارد. به امید پیروى از گفتار و رفتار الهى او که چون چراغى فروزان، تا روشنى‏بخش پویندگان طریق سعادت مى‏باشد.

امام براى کارها و فعالیت‏ها و برنامه‏هاى روزانه خود جدولى داشتند که خود ایشان آن را تهیه مى‏کردند. در آن جدول کارهاى همه ساعات شبانه‏روزى امام درج شده بود به جز ساعاتى از شب که براى نمازشب و راز و نیاز با خدا از خواب برمى‏خاستند.

امام در تمام طول شبانه‏روز حتى یک دقیقه وقت تلف شده و بدون برنامه از قبل تعیین شده نداشتند. ایشان روزى سه مرتبه و هر بار نیم ساعت قدم مى‏زدند که این راه رفتن با ذکر گفتن همراه بود; یعنى نیم ساعت راه رفتن با ساعات تنظیم نمى‏شد بلکه با ذکرهایشان تنظیم مى‏شد.

زیارت عاشوراى ایشان ترک نمى‏شد و آن را با صد لعن و سلام مى‏خواندند. در ماه مبارک رمضان هر روز ده جز قرآن مى‏خواندند، یعنى هر سه روز یک دور قرآن را ختم مى‏کردند. آن‏قدر از هوش و ذکاوت برخوردار بودند که نسبت‏به آنچه در ضمیر انسان مترتب مى‏شد آگاه بودند.

امام معمولا در مجالس سکوت اختیار مى‏کردند، مگر موقعى که کسى از ایشان چیزى مى‏پرسید. با مردم همزیستى داشتند و با خضوع تمام سعى مى کردند که زودتر سلام کنند. وعمل به احکام دین مورد تاکید ایشان بود.

امام در مصرف برق نهایت صرفه‏جویى را داشتند. ایشان مایحتاج خود را روزانه تهیه مى‏کردند و هرگز حاضر نمى‏شدند چیزى را که همان روز احتیاج ندارند تهیه فرمایند.

امام به نظافت اهمیت مى‏دادند، شاید سال‏ها و سالها یک قبا و سجاده داشتند و مى‏پوشیدند ولى همین یک قبا آنقدر تمیز بود که شاید کم‏تر کسى به نظافت ایشان پیدا مى‏شد.

عروس امام در مورد ایشان مى‏فرمایند: «نجف که بودیم آقا چشمشان ناراحت‏شده بود، دکتر آمد و چشم ایشان را دید و گفت: شما چند روزى قرآن نخوانید و استراحت کنید. امام یک دفعه خندید و گفتند: دکتر من، چشمم را براى قرآن خواندن مى‏خواهم! چه فایده‏اى دارد اگر چشم داشته باشم و قرآن نخوانم؟ شما یک کارى بکنید که من قرآن بخوانم.»

امام نقش مادر را در خانه و در تربیت فرزند بسیار تعیین‏کننده مى‏دانستند و به تربیت‏بچه‏ها خیلى اهمیت مى‏دادند و مى‏گفتند: «اگر کسى بتواند یک نفر را تربیت کند، خدمت‏بزرگى به جامعه کرده است.»

ایشان معتقد بودند که در تربیت فرزند از مرد کارى برنمى‏آید و این کار بر دوش مادر نهاده شده است; چون عاطفه زن بیش‏تر است و قوام خانواده هم باید براساس محبت و عاطفه باشد و معتقد بودند که شریف‏ترین شغل در عالم، بزرگ کردن یک بچه و تحویل دادن یک انسان به جامعه است. در طول تاریخ از آدم تا خاتم، انبیاء آمدند که انسان درست کنند.

امام احترام به مادر را بسیار مهم مى‏دانستند و سفارش مى‏کردند که براى مادرتان هدیه بخرید.

امام در انتخاب همسر چه براى دخترانشان و چه براى پسرانشان روى خانواده‏هایشان خیلى تاکید مى‏کردند. امام مى‏فرمودند: «خانواده‏ها باید هم مسلک باشند، سنخیت داشته باشند و مؤمن و متعهد باشند.»

از جمله آزادى‏هایى که امام در مورد همه و نیز در مورد فرزندانشان معتقد بودند، حق انتخاب همسر بود. لذا به هنگام ازدواج دخترانشان مى‏فرمودند: من فلانى را مناسب تشخیص دادم، اما نظر صائب و نهایى به عهده شما فرزندان است و در صورت عدم تمایل دختران به ازدواج مساله منتفى بود.

ایشان از مردانى که به همسرانشان جفا کرده، آن‏ها را طلاق مى‏دهند و همسر دیگرى اختیار مى‏کنند، به شدت نفرت داشتند. البته مسائل اخلاقى ایجاب مى‏کرد که این نفرت را ابراز نکنند. امام در مورد مهریه فرزندانشان حد متعارف را در نظر داشتند. مقدار زیادى را نمى‏پذیرفتند، ولى قانع به این هم نبودند که کسى فقط یک کلام الله مجید را مهر قرار دهد.

مرقومه امام در صفحه اول قرآنى که براى یک زوج جوان نوشتند چنین بود: «زن و مردى که مى‏خواهند ازدواج کنند اگر بخواهند خوشبخت‏باشند، باید عازم سازش باشند، یعنى باید تمام تلاششان این باشد که با یکدیگر بسازند.»

امام در پوشش خانم‏ها روى رنگ خاصى نظر نداشتند و در کل معتقد بودند که پوشش نباید مفسده‏انگیز باشد البته چادر را بهتر مى‏دانستند. چون معتقد بودند چادر براى زن برازنده‏تر است و سمبل انقلاب اسلامى مى‏باشد.

امام در عین حال که به ارتباط بین زن و مرد (نامحرم) بسیار حساس بودند به این امر نیز معتقد بودند که زن با حفظ خود از گناه مى‏تواند بیش‏ترین فعالیت را داشته باشد.

ایشان در پاسخ به افرادى که از ایشان درخواست کرده بودند از ورود خانم‏ها در تظاهرات و راهپیمایى‏هاى دوران انقلاب جلوگیرى کنند تا احیانا اهانت و هتک حرمتى نسبت‏به آن‏ها نشود مى‏فرمودند: «خانم‏ها دوش به دوش مردان در کنار آقایان در تمام مراحل شرکت داشته باشند و هیچ کس حق ندارد که تفوهى (حرف و سخنى) نسبت‏به مساله جدا کردن خانم‏ها از حرکت‏سیاسى، اجتماعى و فرهنگى داشته باشد.

امام خمینى در توصیه به مسؤولین مى‏فرمودند: شما سعى کنید امکانات تحصیلى را براى خانم‏ها فراهم کنید که به این‏ها در طول تاریخ ظلم بسیار شده، حال آن‏که برخى از آن‏ها را که من مى‏بینم استعدادهاى خوبى دارند که باید شکوفا شود و در قیقت‏حیف است که هدر رود.»

یکى از شاگردان و مریدان امام مى‏گوید: روزى براى تکامل معنوى و تهذیب روح از حضرت امام راهنمایى خواستیم آن حضرت، با یک جمله کوتاه،

یک دنیا مطلب به ما گفتند: «سعى کنید در اخلاص عمل‏»

در بیرونى منزل امام، یعنى اتاقى که شب‏ها آقا تشریف مى‏بردند آنجا براى ملاقات مردم، فرش‏ها ناقص بود، حجة‏الاسلام قرهى خدمت امام عرض کرد: آقا اجازه بدهید یک فرش براى اینجا تهیه کنیم. فرمودند: از توى اندرونى بیاورید، عرض شد آنجا گلیم است و با اینجا جور در نمى‏آید فرمودند: «منزل امام زمان هم معلوم نیست چى افتاده است.»

میهمان‏دارى حضرت امام بسیار ساده بود، تشریفاتى نبود، اگر خورشتى سر سفره بود یک نوع بود، هیچ‏گاه ندیدم دو نوع خورشت‏سر سفره باشد، اما نوعا از خورشت قرمه سبزى خوششان مى‏آمدند.

براى وضو گرفتن یک قطره آب اضافى مصرف نمى‏کرد، حتى بین مسح سر و شست‏وشوى دست راست و چپ شیر آب را مى‏بستند تا مبادا آب اضافى از شیر خارج شود.

حضرت امام در عین پرکارى و تلاش مداوم بسیار منظم بودند، یکى از اساسى‏ترین رموز موفقیت امام در زندگى، نظم بود. اهل منزل امام زندگى ایشان را به صورت یک ساعت اتوماتیک خودکار درک کرده‏اند; لذا دستورالعمل کارشان را از روى کار ایشان منظم مى‏کردند، دقیقا مى‏دانستند که امام چه ساعتى مى‏خوابند، چه ساعتى بیدار مى‏شوند، چه زمانى براى ملاقات مى‏آیند.

اولین روز بسترى شدن حضرت امام در بیمارستان، همه خانواده دور ایشان حلقه زده بودند، در حالى که حالت رضایت‏آمیزى در چشم‏ها و صورتشان موج مى‏زد، سعى مى‏کردند که اضطراب و نگرانى ما را تخفیف دهند و گاهى بدون مقدمه شروع به نصیحت و توصیه مى‏کردند، مثلا نمازتان را اول وقت‏بخوانید، سعى کنید از گناهان، چه کوچک و چه بزرگ اجتناب کنید، بزرگ‏ترین عبادت گناه نکردن است، اگر گناه نکنید خداوند راه توفیق انجام مستحبات را به شما نشان مى‏دهد.

اگر چه حضرت امام مسؤولیت رهبرى جامعه اسلامى را به دوش داشتند، ولى هیچ وقت مساله خانواده و محبت‏به فرزندان را فراموش نمى‏کردند، ما مى‏دیدیم صبح‏ها وقتى که سفره پهن مى‏شد، خود حضرت امام چاى مى‏ریختند.

حضرت امام بسیار به نماز جماعت اهمیت مى‏دادند، بسیار سفارش به نماز مى‏کردند، همیشه مى‏گفتند: همین که شما مى‏گویید اول این کار را بکنم بعد نماز مى‏خوانم، این خلاف است; نگویید این حرف را، به نمازتان اهمیت‏بدهید، اول نماز.

روزى یکى از طلاب مدرسه رفاه به امام عرض مى‏کند که شما چرا در بین صحبت‏هایتان از امام زمان (عج) کمتر اسم مى‏برید؟ امام به محض شنیدن این سخن در جا ایستادند و فرمودند: چه مى‏گویى؟ مگر شما نمى‏دانید ما آنچه داریم از امام زمان (عج) است، و آنچه من دارم از امام زمان (عج) است و آنچه از انقلاب داریم از امام زمان است.

حضرت امام وقتى‏واردمجلسى‏مى‏شدند هرجا که بود مى‏نشستند، و غالبا دم در و در جمع مردم کوچه و بازار مى‏نشستند و هیچ‏گاه مسندنشین نبودند.

مرحوم حاج آقا مصطفى، فرزند گرامى حضرت امام درباره شبى که امام را در قم دستگیر کردند و به تهران بردند، به نقل از امام مى‏گفت: وقتى مرا مى‏بردند، بین قم و تهران ماشین از جاده منحرف شد، من فکر کردم مى‏خواهند قضیه را خاتمه بدهند. ولى وقتى مراجعه به قلبم نمودم، دیدم هیچ تغییرى نکرده است. حضرت امام بعد از آزادیشان در سال 42 در مسجد اعظم قم سخنرانى کردند، فرمودند: والله من به عمرم نترسیدم. آن شبى هم که مرا از قم به تهران مى‏بردند آنها مى‏ترسیدند، من آن‏ها را دلدارى مى‏دادم.

روزى حضرت امام براى درس دادن وارد شدند، متوجه شدند که تشکى براى ایشان انداخته‏اند، فورا آن را کنار زدند و مثل سایر طلاب روى زیلوى مسجد نشستند و درس را شروع کردند.

یکى از مسائلى که دوستان امام در آن اتفاق‏نظر داشتند، این بود که ایشان مطلقا غیبت نمى‏کردند، از همان ایام جوانى در مجلسى که نشسته بودند اجازه نمى‏دادند به هیچ وجه کسى غیبت کند و اگر کسى مى‏خواست غیبت کند، امام فورا مطلب را برمى‏گرداندند و رشته سخن را تغییر مى‏دادند.

هنگامى که حضرت امام براى نماز شب از خواب برمى‏خاستند در دل شب، از یک چراغ قوه بسیار کوچک استفاده مى‏کردند که تنها جلوى پاى ایشان را روشن مى‏کرد و لامپ را روشن نمى‏کردند و به آرامى راه مى‏رفتند تا این‏که دیگران بیدار نشوند.

در کنار حسینیه جماران، محلى از پول مردم ساخته شده بود که بانى داشت و قرار شده بود که کمى به ظاهر حسینیه برسند، روزى امام آمدند و دیدند که بناها و کارگران مشغول گچ‏کارى در حسینیه هستند. امام با عصبانیت‏بیرون آمدند و جمله بسیار عجیبى فرمودند: بگذارید من بمیرم و شما این کارها را انجام دهید.»

منابع:

- برگرفته از کتاب سیره امام خمینى، ج 1

- کتاب پرتوى خورشید / مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینى (ره)، واحد خاطرات

 
 


  
  

نگاهشان پر محبت‏بود
وجود امام دنیایى از عاطفه بود.نگاه ایشان آنقدر پر محبت‏بود و اینقدر تسلى دهنده بود که هر وقت ناراحتى یا گرفتارى پیدا مى‏کردیم بى‏اختیار خدمت ایشان مى‏رفتیم.جواب سلام ما را که مى‏دادند واقعا مى‏توانم بگویم همه ناراحتى‏هایمان از یادمان مى‏رفت. (8)

 

امام شدیدا عاطفى هستند
امام شدیدا عاطفى هستند.مثلا وقتى نجف بودند و گاهى خواهرهایم مى‏آمدند آنجا، و بعد مى‏خواستند بروند طورى بود که من هیچ وقت موقع خداحافظى قدرت ایستادن توى حیاط و دیدن خداحافظى آنها را با امام نداشتم، مى‏گذاشتم و مى‏رفتم.مرحوم برادرم هم همین را مى‏گفتند که من آن لحظه خدا حافظى را نمى‏توانم ببینم.چون امام تا آن حد با فرزندان خود عاطفى برخورد مى‏کنند که انسان تحمل دیدن آن را ندارد.اما یک ذره شما فکر کنید این مسایل روى تصمیم گیریهایشان و یا در آن کارهایى که مى‏خواهند بکنند اثر دارد، ندارد (9)

 

اگر کسى بیمار بشود
امام علاقه عجیبى به همسر و فرزندان و نوه‏ها و حتى وابستگان خود دارند.حتى‏اگر یکى از اعضاى دفتر ایشان بیمار شود، مرتب احوالپرسى مى‏کنند.سفارش مى‏کنند به مداوا و پزشک، و مرتب از وضع او جستجو مى‏کنند، و امر به رفتن به بیمارستان.

 

یک روز حاج احمد آقا براى خواندن پیام امام به جایى رفته و امام صحبت ایشان را از رادیو مى‏شنیدند.ایشان قبل از پیام گفت که امروز حالم مساعد نبود.آقا فورا سراغ گرفتند که حال ایشان چطور است و چرا بیمارند؟ (10)

 

آقا خیلى سراغت را مى‏گرفت
وقتى که آیت الله خاتمى پدر همسرم فوت کردند من براى شرکت در مراسم سوگوارى ایشان به یزد رفتم، مادرم دایما مى‏گفتند که امام خیلى سراغت را مى‏گیرد ایشان از دورى من ابراز ناراحتى کرده بودند و دلشان مى‏خواست مرا ببینند و به من تسلیتى بگویند تا روحم آرام شود.وقتى به تهران رسیدم بلافاصله زنگ زدند و پیغام دادند که زهرا فورا بیاید مى‏خواهم ببینمش و این براى من خیلى جالب بود که امام با وجود این همه مشکلات باز به فکر خانواده‏شان بودند و مى‏خواستند از نوه‏شان دلجویى کنند. امام هیچگاه بى تفاوت از کنار مساله‏اى نمى‏گذشتند. (11)

 

شما چگونه‏اید؟
وقتى امام روى تخت‏بیمارستان بودند در آن حالت دردآور، بیمارى، هرگز به خاطر آن عظمت اخلاقى که داشتند حتى آخ نمى‏گفتند.در یک چنین شرایطى وقتى یاران امام به دیدارشان مى‏آمدند و از ایشان سؤال مى‏کردند: «آقا حالتان چگونه است؟» امام براى تسلى خاطر آنها مى‏فرمودند: «حال من خوب است اما حال شما چگونه است‏شما بیمار بوده‏اید، شما چگونه‏اید؟» (12)

 

مگر صندلى نیست که بنشینید؟
امام در روزهایى که حالشان هیچ خوب نبود و ما به زیارتشان در بیمارستان مى‏رفتیم همین که ما را کنار تخت‏شان مى‏دیدند با محبت مى‏فرمودند مگر صندلى نیست که بنشینید، مى‏گفتیم آقا ما راحت هستیم مى‏فرمودند نه، خسته مى‏شوید. (13)

 

من بچه‏ها را دوست دارم
اگر ما یک روز، دو روز به خانه آقا نمى‏رفتیم، وقتى مى‏آمدیم، مى‏گفتند: «کجاها بودید شما؟ اصلا مرا مى‏شناسید؟ یعنى این طور مراقب اوضاع بودند.اینقدر متوجه بودند.

 

من بچه خودم را، فاطمه را، بعضى اوقات مى‏بردم.یک روز وارد شدم دیدم آقا تو حیاط قدم مى‏زنند.تا سلام کردم گفتند: «بچه‏ات کو؟» گفتم: «نیاورده‏ام، اذیت مى‏کند.» به حدى ایشان ناراحت‏شدند که گفتند: «اگر این دفعه بدون فاطمه مى‏خواهى بیایى، خودت هم نباید بیایى‏» .اینقدر روحشان ظریف بود.مى‏گفتم: «آقا، شما چرا این قدر بچه‏ها را دوست دارید؟ چون بچه‏هاى ما هستند دوستشان دارید؟» مى‏گفتند: «نه، من به حسینیه که مى‏روم، اگر بچه باشد حواسم مى‏رود دنبال بچه‏ها.اینقدر من دوست دارم بچه‏ها را.بعضى وقتها که صحبت مى‏کنم، مى‏بینم بچه‏اى گریه مى‏کند یا بچه‏اى دارد دست تکان مى‏دهد یا اشاره به من مى‏کند.حواسم مى‏رود تو بچه‏ها. (14)

 

به بچه کارى نداشته باشید
روزى با پسرم حامد که چهار ساله بود نزد امام رفتیم.امام در اتاقى نشسته بودند و یک گونى بزرگ که تا نصفه پر از کاغذ و نامه بود، در کنارشان قرار داشت.امام یکى یکى نامه را بیرون مى‏آوردند و مى‏خواندند.آنهایى را که لازم بود پاسخ بدهند زیر پتو مى‏گذاشتند تا بعدا به آن بپردازند و بقیه را کنار مى‏گذاشتند.

 

سلام کرده، نشستیم.امام با حامد شروع به صحبت کردند.مثلا پرسیدند اسم پدرت چیه؟ با اینکه اسم بنده را مى‏دانستند.پس از لحظاتى حامد با امام شروع به بازى کرد، براى اینکه بچه مزاحم کار ایشان نشود، اجازه خواستم مرخص شوم و بچه را هم ببرم.آقا گفتند: «به بچه کارى نداشته باشید، شما اگر کارى دارید بفرمایید.» که بنده مرخص شدم.بعد از نیم ساعت فکر کردم شاید بچه امام را اذیت کند.برگشتم که او را ببرم دیدم سرش را روى زانوى امام گذاشته و پایش را به دیوار تکیه داده و با امام صحبت مى‏کند و مى‏گوید این کاغذ را درست‏بگذار، درست‏بچین و از این حرفها.و امام هم مى‏خندیدند.گفتم حامد بیا برویم.قبول نکرد به آقا گفتم: «اجازه مى‏دهید ایشان را ببرم؟ مزاحم شماست.» امام فرمودند: «نه، بچه مزاحم نیست‏شما بروید!» (15)

 

دریافتند على مریض است
امام بغایت عاطفى بودند.براى مثال ایشان با على فرزند حاج احمد آقا بسیار انس داشتند و شاید ساعتها با او مشغول بازى مى‏شدند.یادم هست‏به اتفاق برخى ازدوستان براى زیارت مرقد مطهر امام هشتم به مشهد مقدس رفته بودیم و على نیز با ما همراه بود.امام که با کسى تلفنى صحبت نمى‏کردند پس از تماسى که با تهران گرفته شده بود خواستند با على صحبت کنند وقتى با ایشان صحبت کردند با استعداد خارق العاده‏اى که دارند فورا دریافتند که ایشان مریض هستند و سفارش به حفاظت از وى کردند. (16)

 

صداى زنگ را شنیدى؟
من مدتها، پیش آقا مى‏خوابیدم.مواقعى که مادرم سفر بود.ایشان مى‏گفتند که تو نمى‏خواهد پیش من بخوابى، چون تو وابت‏خیلى سبک است و این براى من اشکال دارد.حتى ساعتى را که براى بیدار شدنشان بود دیدم لاى یک چیزى پیچیدند بردند دو اتاق آن طرفتر که وقتى زنگ مى‏زند من بیدار نشوم.

 

نیمه شب من بیدار بودم اما به روى خودم نیاوردم که بیدار شده‏ام.چون ایشان مى‏خواستند نماز شب بخوانند.فردا صبح آقا براى اینکه ببینند من بیدار شدم یا نه، به من گفتند: «تو صداى زنگ را شنیدى؟» من چون مى‏خواستم نه راست‏بگویم نه دروغ، گفتم: «مگر توى اتاق شما ساعت‏بوده که من بیدار شوم؟» ایشان هم متوجه شدند که‏من دارم زرنگى مى‏کنم، گفتند: «جواب مرا بده از صداى ساعت‏بیدار شدى؟» ناچار بودم بگویم بله.گفتم: «من احتمالا بیدار بودم.» براى اینکه واقعا صداى ساعت‏خیلى دور و خیلى ضعیف بود.آنجا بود که گفتند: «دیگر تو نباید پیش من بخوابى، براى اینکه من همه‏اش ناراحت این هستم که تو بیدار مى‏شوى.» گفتم: من مخصوصا مى‏خواهم کسى پیش شما بخوابد. (موقعى بود که ایشان ناراحتى قلبى داشتند و به تهران آمده بودند) مایلیم کسى پیش شما بخوابد که اگر ناراحتى پیدا کردید بیدار شود.» گفتند: «نه.برو به دخترت لیلا بگو بیاید پیش من.» بعد چند روزى که گذشت گفتند: «لیلا هم دیگر لازم نیست اینجا بخوابد.چون پتو را از روى خود مى‏اندازد و من ناچار مى‏شوم مرتب بلند شوم و آن را رویش بیندازم!» (17)

 

شیخ مسیب خودمان؟
امام گاهى نسبت‏به افرادى که به نظر دیگران نمى‏آمدند، نظرى ویژه و محبت آمیز داشتند.از جمله مرحوم شیخ مسیب که از علاقه‏مندان امام در نجف اشرف بود و مدت کمى قبل از رحلت امام در اثر بیمارى سرطان فوت کرد.امام فوق آنچه در مورد مثل ایشان متصور و متوقع بود تا آخرین روزهاى حیات وى نسبت‏به او اظهار علاقه مى‏فرمودند تا جایى که یک بار در محضرشان نامى از ایشان مطرح شد امام در مقابل سؤال فرمودند: «شیخ مسیب خودمان؟» (18)

 

چقدر کم پیش ما مى‏آیى؟
بعد از پیروزى انقلاب اسلامى چند روزى شهید مطهرى موفق نشده بودند که به دیدن امام در قم بروند.روز پنجشنبه‏اى - که سه‏شنبه هفته بعد آن، ایشان شهید شدند - به دیدن امام رفتند.امام به ایشان گفتند آقا چقدر کم پیش ما مى‏آیى؟ در شهادت استاد، عباراتى را به زبان آوردند که کمتر به زبان مى‏آوردند. (19)

 

بهشتى مظلوم زیست
حالت امام در موقع شنیدن خبر شهادت دوستانشان دیدنى است، با اینکه چون کوه صبور هستند و صبر مى‏کنند، ولى سراپا عاطفه‏اند.مثلا وقتى مرحوم دکتر بهشتى شهید شدند، ما جرات نمى‏کردیم به ایشان بگوییم.یکى از کارهاى من در طول این سه سال بعد از انقلاب رساندن خبر شهادت دوستانشان است که باید به ایشان بدهم.امام از شهادت مرحوم رجائى و بهشتى شدیدا متاثر شدند، از صمیم قلب مى‏گفتند: «بهشتى مظلوم زیست و مظلوم مرد» . (20)

 

اکثرا به بچه‏ها نگاه مى‏کنم
امام خیلى با عاطفه و مهربان بودند، خصوصا نسبت‏به بچه‏ها خیلى علاقه‏مند بودند.با یک بچه کوچک مثل همان بچه رفتار مى‏کردند.حتى مى‏گفتند: «من وقتى در حسینیه مى‏روم اکثرا به بچه‏ها نگاه مى‏کنم.» گاهى اوقات که مى‏دیدند بچه‏ها در اثر فشار جمعیت و گرما ناراحت مى‏شوند، مى‏گفتند: «من خیلى ناراحت مى‏شوم که اینها را در این شرایط به حسینیه مى‏آورند.اینها صدمه مى‏خورند و اذیت مى‏شوند.» امام، بچه‏هاى شهدا را اگر نگویم از بچه‏هاى خودشان بیشتر مى‏خواستند ولى در حد آنها دوست داشتند. (21)

 

ملاطفت امام با فرزند شهید
یک روز در جماران بودم، امام تازه به جماران تشریف آورده بودند.اوایل جنگ بود و بین کسانى که مى‏آمدند براى دیدار امام، زن جوانى بود که تازه شوهرش را از دست داده و یک دختر چند ساله هم همراهش بود.دختر خیلى بى‏تاب بود و گریه مى‏کرد، از صبح فریاد زده بود، تمام سر و صورتش خاکى بود و اشک در گونه‏هایش موج مى‏زد.مادرش ناراحت‏بود و دلش مى‏خواست که به یک نحوى این کودک را خدمت امام برساند و این کودک پدر از دست داده را آرامش ببخشد.مى‏گفت که من هیچ ناراحت نیستم که شوهرم شهید شده چون خودم مقدمات رفتن به جبهه همسرم را فراهم کردم اما چه کنم که این بچه آزارم مى‏دهد و فکر مى‏کنم که تنها راه این باشد که امام عنایتى بفرمایند.آن وقت‏برادر من دست‏بچه را گرفت رفتیم خدمت امام.آقا در حیاط قدم مى‏زدند وقتى که بچه را دیدند انتظارمان این بود که امام دستى به سرش بکشند و ما او را پیش مادرش برگردانیم.اما وقتى که امام، این دختر نالان و گریان را دیدند روى سنگهاى کنار حوض نشستند و این کودک را به بغل گرفتند و دست محبت و نوازش به سر و صورتش کشیدند و اشکهایش را پاک کردند.و مدتى با این بچه مشغول بودند و بعد وقتى که خوب آرامش در بچه حاکم شد، او را رها کردند و ما به مادرش رساندیم. (22)

 

مى‏خواهم پیشانیتان را ببوسم
روزهایى که امام در مدرسه علوى تشریف داشتند و مردم دسته دسته به ملاقات ایشان مى‏آمدند (مردها صبح و زنها بعد از ظهر مى‏آمدند) ازدحام عجیبى مى‏شد و معمولا یک عده حالشان بهم مى‏خورد که با آمبولانس به بیمارستان برده مى‏شدند.یک بار که در محضر امام بودم ایشان در میان آن ازدحام و شلوغى عجیب چشمشان به یک پسر بچه ده ساله افتاد که وضع جسمى‏اش در خطر بود.او هم گریه مى‏کرد و هم فشار مى‏آورد که خود را به جلو برساند.در همین گیر و دار امام اشاره کردند که این بچه را بیاورند بالا.بچه را خدمت امام آوردند خیس عرق بود و از شوق گریه مى‏کرد وقتى امام نسبت‏به او اظهار محبت کردند به امام عرض کرد مى‏خواهم صورتتان را ببوسم امام صورتشان را پایین آوردند و او گونه امام را بوسید بعد عرض کرد آنطرفتان را هم مى‏خواهم ببوسم، امام اجازه دادند.آخر الامر گفت پیشانیتان را هم مى‏خواهم ببوسم.امام باز متواضعانه خم شدند و او پیشانى مبارک امام را هم بوسید. (23)

 

هر موقعى دلت مى‏خواهد بیا
دختر بچه شش ساله‏اى براى امام نوشته بود که امام خیلى دوست دارم بیایم و شما را ببینم ولى اعضاى دفتر نمى‏گذارند.آقا با خط خودشان نوشتند: «بسمه تعالى دخترم نامه‏ات را خواندم، مطالعه کردم، تو هر موقعى که دلت مى‏خواهد مى‏توانى بیایى اینجا.» ایشان ما را موظف کردند که باید این نامه را به در خانه این شخص برسانید تا هر موقعى که این بچه دلش خواست‏بیاید اینجا. (24)

 

دختر خیلى خوب است
وقتى در زمستان 63 خداوند فرزند دخترى به من عطا فرمود، نوزاد را که براى تشرف به خدمت امام بردم با تبسم و نشاط کم سابقه‏اى اذن دخول دادند و فرمودند: «بچه خودتان است؟» عرض کردم: «بله‏» و بلافاصله دستشان را به علامت تحویل کودک جلو آورده همزمان پرسیدند: «دختر است‏یا پسر؟» عرض کردم: «دختر است.» او را در آغوش گرفته و صورت به صورت او گذاشته و پیشانى او را بوسیدند و در این حال فرمودند: «دختر خیلى خوب است.دختر خیلى خوب است.» و در گوش او دعا خواندند.بعد از اسم او سؤال کردند.عرض کردم: «گذاشته‏ایم حضرتعالى انتخاب بفرمایید.» امام بدون تامل سه بار فرمودند: «فاطمه خیلى خوب است‏» . (25)

 

وقتى تصویر مجروحین را مى‏دیدند
واقعا امام وقتى که مجروحین را در تلویزیون مى‏بینند خیلى ناراحت مى‏شوند.از حالات خاصشان این است که وقتى ناراحت مى‏شوند دو دستشان را جلوى صورتشان مى‏گیرند.و من خیلى وقتها مى‏دیدم این حالت از نگاه کردن به صحنه تلویزیون برایشان پیش آمده است تا جایى که به ذهنم مى‏رسید که به مسؤولین صدا و سیما بگویم این صحنه‏ها را پخش نکنید چون کم کم در قلب ایشان اثر مى‏گذارد. (26)

 

غذاى خودتان کدام است؟
در پاریس روزى که خانواده امام منزل یکى از دوستان مهمان بودند، امام فرمودند شهید آیت الله مطهرى و آیت الله صدوقى ناهار را خدمت ایشان باشند.من همان غذاى معمولى را که آبگوشت‏بود در سه ظرف کشیده خدمتشان بردم و فکر کردم خودم مى‏روم ساختمان دیگر و طبق معمول نان و پنیر و گوجه فرنگى که غذاى مرسوم آنجا بود، مى‏خورم.وقتى غذا را بردم، سؤال کردند: «غذاى خودتان کدام است؟» و من که دروغ نمى‏توانستم بگویم گفتم: «شما میل بفرمایید بعدا من مى‏روم در آن ساختمان چیزى مى‏خورم.» فرمودند: «بروید و ظرفى بیاورید.» کاسه دیگرى بردم و ایشان آن غذاى سه قسمت‏شده را چهار قسمت کردند. (27)

 

آمدم کمکتان کنم
روزى بر حسب اتفاق که تعداد میهمانان منزل امام زیاد شده بود، پس از صرف غذا و جمع کردن ظروف دیدم آقا به آشپزخانه آمدند.چون وقت وضو گرفتنشان نبود پرسیدم: «چرا امام به آشپزخانه آمده‏اند؟» آقا فرمودند: «چون امروز ظروف زیاد است آمده‏ام کمکتان کنم.» ایشان این قدر رعایت‏حال و حقوق دیگران را مى‏کردند. (28)

 

شب تولد حضرت مسیح در پاریس
شب تولد حضرت عیسى (ع) امام پیامى براى تمام مسیحیان جهان دادند که خبرگزاریها پخش کردند در کنار این پیام به ما دستور دادند این هدایایى را که برادران از ایران آورده‏اند که معمولا گز، آجیل و شیرینى بود، بین اهالى نوفل لوشاتو تقسیم کنیم. ما این کار را انجام دادیم و در کنار هر بسته یک شاخه گل قرار دادیم.چند جا که رفتیم احساس کردیم براى کسانى که در غرب اثرى از این عاطفه‏ها و محبتها حتى در بین فرزندان و پدران خود سراغ ندارند، بسیار عجیب است که شب میلاد حضرت مسیح (ع) یک رهبر ایرانى که غیر مسیحى است، اینقدر به آنها نزدیک است و احساس محبت مى‏کند.از جمله خانمى بود که وقتى هدیه امام را گرفت چنان هیجان زده شد که قطرات اشک از چهره‏اش فرو ریخت.این طرز رفتار امام آن چنان در آنها اثر گذاشت که از ایشان وقت ملاقات خواستند.امام بى درنگ وقت دادند.آنها ده پانزده نفر از اهالى محل بودند که با شاخه‏هاى گل آمدند.امام به مترجم فرمودند که احوال آنها را بپرسید و ببینید که آیا کار و نیاز خاصى دارند؟ گفتند نه هیچ کارى نداریم فقط آمده‏ایم امام را از نزدیک ببینیم و این شاخه‏هاى گل را به عنوان هدیه آورده‏ایم.امام با تبسم شاخه‏هاى گل را یکى یکى از دست آنها مى‏گرفتند و در میان ظرفى که درکنارشان بود قرار مى‏دادند و آنها هم خیلى خوشحال از حضور امام رفتند. (29)

 

از همسایگان عذر بخواهید
پس از آنکه هجرت از پاریس و سفر امام به ایران قطعى شد.امام به من دستور دادند که در نوفل لوشاتو به منزل همسایگان بروم و از اینکه در مدت اقامتشان از سکوت حاکم بر دهکده محروم شده‏اند، از طرف ایشان از آنها عذر بخواهم.من به اتفاق آقاى اشراقى و یکى دو نفر دیگر به دیدار همه همسایه‏هاى آن دهکده رفتیم، و پیغام امام را رساندیم و از آنان معذرت خواهى کردیم. (30)

 

هدیه امام به دو خانم مسیحى
وقتى امام در آستانه بازگشت‏به ایران بودند، مقارن غروب آفتاب دو خانم فرانسوى به در اقامتگاه امام آمدند و تقاضاى ملاقات کردند.چون امکان ملاقات نبود، از آنها عذرخواهى کردم.شیشه کوچکى که در آن مقدارى خاک بود و در آن مهر و موم بود در دستشان دیده مى‏شد.گفتند اگر ملاقات ممکن نیست رسم ما این است وقتى به کسى علاقمند شدیم هنگام خداحافظى و جدایى بهترین هدیه را به او تقدیم مى‏کنیم و این خاک وطن ماست که پیش ما عزیزترین هدیه است، به امام تقدیم کنید و براى هر یک از ما یک قطعه عکس با امضاى ایشان بیاورید.وقتى جریان به محضر امام عرض شد با تبسمى شیرین شیشه را گرفتند و دو قطعه عکس را امضاء فرمودند، عکسها را که به آنها دادم بوسیدند و با تشکر رفتند. (31)

 

دلم براى چمران تنگ شده است
یک روز حاج احمد آقا از دفتر امام به ستاد جنگهاى نامنظم در اهواز تلفن کردند و گفتند که امام مى‏فرمایند: «دلم براى دکتر چمران تنگ شده است‏بگویید به تهران بیاید.»

 

دکتر که در آن روزها در منطقه سوسنگرد از ناحیه پا مجروح شده بود، پس از شنیدن این پیام راهى تهران شد و به محضر امام شرفیاب گردید.در معیت ایشان نقشه‏ها و کالکهاى منطقه عملیاتى را به خدمت امام بردیم.دکتر از ناحیه پا ناراحتى‏داشت و نمى‏توانست پایش را جمع کند و دو زانو بنشیند اما به احترام امام که به او عشق مى‏ورزید در مقابل ایشان دو زانو نشست و در حالى که فشار زیادى را متحمل مى‏شد شروع به توضیح و توجیه نقشه‏ها کرد.امام با فراست‏خاصى که داشتند متوجه ناراحتى دکتر شده و فرمودند: «آقاى دکتر پایتان را دراز کنید و راحت‏باشید.» دکتر عرض کرد راحت هستم.امام فرمودند: «مى‏گویم پایتان را دراز کنید.» دکتر به احترام امام نپذیرفتند و عرض کردند دردى احساس نمى‏کنند.دو مرتبه امام با لحن خاصى فرمودند: «مى‏گویم پایتان را دراز کنید و راحت‏بنشینید» که لاجرم او هم پذیرفت.پس از اینکه دیدار به اتمام رسید، امام که آماده رفتن به حسینیه جماران براى دیدار با مردم بودند فرزند خود حاج احمد آقا را که وسط حیاط منزل ایستاده بود صدا کردند و به او فرمودند: «احمد، احمد!» ولى حاج احمد آقا در داخل حیاط بود و صداى امام را نمى‏شنید بنده او را از داخل ایوان صدا کردم و گفتم که امام شما را صدا مى‏زنند حاج احمد آقا خدمت امام که رسیدند.آقا به او فرمودند: «این میزها را که گذاشته‏اید، آقاى چمران با پاى زخمى که نمى‏تواند از روى آنها رد شود.اینها را بردارید و راه را باز کنید» . (32)

 

امام هرگز به ما اعتراضى نکردند
امام واقعا خلق و خوى محمدى داشتند.در تمام این مدتى که ما در خدمتشان‏بودیم و اغلب کارهایى را که براى ایشان مى‏کردیم و با آن عمل جراحى مشکلى که داشتند هرگز نشد که خم به ابرو بیاورند.ما به خاطر احترام خاصى که براى ایشان قایل بودیم قبلا به ایشان مى‏گفتیم که بنشینید و یا مى‏توانید راه بروید و...هرگز نشد که ایشان اعتراضى بکنند.همیشه در کمال احترام با ما برخورد مى‏کردند و واقعا مى‏توانم بگویم که از نظر من بیمارى نمونه بودند.و من تصور نمى‏کنم که کسى بتواند تا این حد در مقام رضاى الهى باشد و تحمل درد داشته و چنین خلق و خویى را دارا باشد و کارى نکند که ما از او دل چرکین بشویم. (33)

 

بدون آنکه بکشى، بیرونش کن
یک روز بیرون اتاق امام ایستاده بودم که دیدم آقا از پشت پنجره با دستشان به من‏اشاره مى‏کنند.فورا به محضرشان رسیدم.دیدم به دستشان دستمال کاغذى گرفته‏اند.تا مرا دیدند فرمودند: «حاجى عیسى، پشت این شیشه پنجره مگس بزرگى است که از اتاق بیرون نمى‏رود.» بعد فرمودند: «بدون این که آن را بکشى از اتاق بیرونش کن.» و دوباره با تاکید فرمودند: «مبادا آن را بکشى‏» و از اتاق خارج شدند.ایشان تا این حد عاطفه حتى نسبت‏به حشرات داشتند آقا خودشان سعى کرده بودند با دستمال کاغذى مگس را بیرون کنند اما نتوانسته بودند.امام هیچوقت از پیف پاف براى طرد حشرات استفاده نمى‏کردند. (34)

 

قلبى به بیکرانگى عالم هستى
یک روز در معیت‏شهید حجت الاسلام و المسلمین سلیمى که از بیت امام براى تقویت روحیه و دیدار از رزمندگان اسلام به جبهه جنوب آمده بودند، صحبت از خصوصیات امام به میان آمد.ایشان گفت چند روز پیش در محضر امام از جسارتها و اهانتهاى شیخ على تهرانى در رادیو بغداد مطالبى به عرض امام رسید که این خبیث‏خیلى به شما جسارت مى‏کند، صحبت ما که تمام شد، آقا فرمودند: «اتفاقا چند روز قبل من به یاد ایشان بودم و براى او دعا مى‏کردم.» امام حتى نسبت‏به هدایت مخالفان و دشمنانشان تا اینقدر احساس دلسوزى مى‏کردند. (35)

 

امام نسبت‏به آنها التماس مى‏کردند
بنده خودم شاهد اشکها و گریه‏هاى امام براى جدا شدن افراد از جریان انقلاب بودم و مى‏دیدم وقتى که روحانیون، سیاستمداران، جوانان چپ زده و التقاطى، راه خودشان را از فرهنگ انقلاب جدا مى‏کردند، امام چگونه گریه مى‏کردند و چگونه تلاش مى‏کردند که آنها را به مسیر تقوا و فضیلت دعوت کنند.در بعضى از موارد من از واسطه‏هاى مکررى بودم که از طرف ایشان پیغام مى‏فرستادم.امام به آنها التماس مى‏کردند که شما راه خودتان را از مردم و توده‏هاى میلیونى جدا نکنید. (36)

 

در گوش ما دعا مى‏خوانند
ایشان خیلى صمیمى، خودمانى و مهربان هستند، مخصوصا با مادرمان که از همه جهت احترام ایشان را دارند.رفتار ایشان از زمان طلبگى تاکنون هیچ فرقى نکرده است.از موقعى که به خاطر دارم همین برخوردها را با ما داشته‏اند.ما از اول نسبت‏به آقا احترام خاصى قایل بودیم و مقید بودیم که کارى خلاف میل ایشان انجام ندهیم.هم اکنون نیز امام با ما چنین رفتارى دارند و با این همه گرفتاریهاى سیاسى و اجتماعى، ایشان هیچ فاصله‏اى با خانواده نگرفته‏اند.الان مثل گذشته به خدمتشان مى‏رویم و در موقع خداحافظى، مثل اکثر پدرهاى مقید، دعا به گوشمان مى‏خوانند. (37)

 

اگر بگویى فقیرى آمده است
امام واقعا چهره خیلى ملایم و پر ملاطفتى دارند و ایشان مخصوصا به طبقه ضعیف عشق و علاقه عجیبى دارند و با یک نایت‏خاصى به آنان مى‏نگرند، مثلا اگر به امام بگویید یک آدم پیر یا فقیرى آمده است ایشان حتما خودشان مى‏روند و پرده جلوى در را کنار مى‏زنند و با او ملاقات مى‏کنند.در حالى که این روحیه را براى ملاقات با رییس فلان اداره...نشان نمى‏دهند. (38)

 

على را بیاور ببوسم
صبح شنبه (آخرین روز) حال امام نسبتا خوب بود، کنار تخت رفتم، با سختى گوشه چشمشان را باز کردند و با اشاره به من فرمودند: «على (نوه کوچک امام) را بیاور که ببوسمش.» و این آخرین بار بود که امام با نوه عزیزشان وداع مى‏کردند. (39)

 

آخرین ملاقات با شهید اشرفى اصفهانى
امام نسبت‏به شهید اشرفى اصفهانى علاقه خاصى داشتند.در آخرین ملاقاتى که آن شهید بزرگوار با امام داشتند، امام با ایشان معانقه گرمى کردند به طورى که براى ایشان سابقه نداشت و پس از پایان ملاقات به بنده فرمودند: «من از برخورد امام چنین دریافتم که این آخرین ملاقات من خواهد بود.» ایشان دقیقا درست‏یک روز بعد از دیدار با امام به شهادت رسیدند. (40)

 

عکس یادگارى بگیریم
شهید آیت الله اشرفى اصفهانى قبل از شهادت مى‏گفتند این بار که به محضر امام رفتم ایشان طور دیگرى به من نگاه کردند و به من گفتند با هم عکس یادگارى بگیریم. (41)

 

الآن بیاوریدش داخل
روزى یک خانم ایتالیایى که شغل او معلمى و دینش مسیحیت‏بود، نامه‏اى آکنده از ابراز محبت و علاقه نسبت‏به امام و راه او همراه با یک گردنبند طلا براى ایشان فرستاده بود.وى متذکر شده بود که این گردنبند را که یادگار آغاز ازدواجم است و به همین جهت آن را بسیار دوست دارم، به نشانه علاقه و اشتیاقم نسبت‏به شما و راهتان تقدیم مى‏کنم.مدتى آن را نگهداشتیم و بالاخره با تردید از اینکه امام آن را مى‏پذیرند یا نه، همراه با ترجمه نامه خدمت ایشان بردیم.نامه به عرضشان که رسید، گردنبند را نیز گرفتند و روى میزى که در کنارشان قرار داشت، گذاشتند.

 

دو سه روز بعد، اتفاقا دختر بچه دو یا سه ساله‏اى را آوردند که پدرش در جبهه مفقود الاثر شده بود.امام وقتى متوجه شدند فرمودند: «الان بیاوریدش داخل.»

 

سپس او را روى زانوى خود نشاندند و صورت مبارکشان را به صورت بچه چسبانیده و دست‏بر سر او گذاشتند.حالتى که نسبت‏به فرزندان خودشان هم از ایشان دیده نشده بود.مدتى به همین حالت آهسته با آن دختر بچه سخن گفتند با آن که فاصله ما با ایشان کمتر از یک و نیم متر بود شنیدن حرفهاى ایشان براى ما دشوار بود.بچه که افسرده بود بالاخره در آغوش امام خندید.آنگاه امام همان گردنبندى را که زن ایتالیایى فرستاده بود برداشتند و با دست مبارکشان بر گردن دختر بچه انداختند.دختر بچه در حالى که از خوشحالى در پوست‏خود نمى‏گنجید از خدمت امام بیرون رفت. (42)

 

تصمیم گرفتیم شما را نصیحت کنیم
امام بعضى از نامه‏هاى بى‏شمارى که از عاشقان ایشان به دفتر واصل مى‏شد با عاطفه و ملاطفت‏خاصى پاسخ مى‏دادند.در این میان بعضا نامه‏هاى بچه‏ها دیده‏مى‏شد که امام با خط خودشان به آنها ابراز علاقه مى‏کردند نمونه زیر یکى از این موارد بى‏شمار است:

 

بسم الله الرحمن الرحیم سلام بر امام عزیز، ما بچه‏هاى کلاس پنجم جهاد مدرسه فاطمیه هستیم.چون در کتاب دینى ما نامه امام محمد تقى ( علیه السلام) را به فرمانده سیستان و نصیحتهایى را که امام به ایشان کرده‏اند نوشته، ما هم تصمیم گرفتیم که براى شما نامه‏اى نوشته و شما را نصیحت کنیم.ولى اماما، ما شما را نمى‏توانیم نصیحت کنیم.زیرا شما بزرگوارید و از همه گناهان بدورید.اماما، ما بچه‏هاى کوچک از ته قلبمان، خواهشى از شما داریم و امیدواریم لیاقت آنها را داشته باشیم.اول آنکه: اى پدر بزرگوارمان، اى پیر جماران، اى روح خدا، با خط زیباى خودتان براى ما جواب بنویسید و آموزگارانمان را در آن نصیحت کنید...و السلام علیکم و رحمة الله و برکاته

 

دیگر نگو
پس از فاجعه خونین مکه خدمت امام مشرف شدم.سلام کردم.آقا فرمودند: «در جریان مکه بودى؟» گفتم بله.فرمودند: «پس بنشین اینجا» .نشستم و شروع کردم به تعریف ماجرا تا رسیدم به این نکته که یک عده پیرمرد و پیرزن داخل یک ماشین بلندگودار بودند و شعار مى‏دادند.پلیس سعودى آمد و ماشین آنها را گرفت و یکى یکى اینها را از ماشین بیرون مى‏کشید و با چماق محکم به سر آنها مى‏زد و آنها هم در جا نقش زمین مى‏شدند و تعدادى همانجا شهید شدند.تا این را گفتم آقا خیلى ناراحت‏شدند و گفتند: «دیگه نگو» . (43)

 

عباى تمیزى که بمن دادند
یک روز ننه حوا - خدمتکار منزل امام - نزدیکیهاى مغرب بود که مرا صدا زد و گفت: «حاج عیسى، خوشا به حالت، خبر خوشى برایت دارم‏» گفتم: «چه خبرى؟» گفت: «امام یک کادو به من داده است که به تو بدهم.» و آن کادو را که با کاغذ بسته‏بندى شده بود به من داد.من که از اظهار لطف و مرحمت امام نسبت‏به خودم ذوق زده شده بودم آن را به خانه بردم و خواستم بدانم که امام چه چیزى به من مرحمت فرموده‏اند.وقتى در جعبه کادو را باز کردم دیدم که امام عباى تمیزى را به من هدیه فرموده‏اند. (44)

 

مى‏خواستم دستش را ببوسم
در یکى از ملاقاتهاى خصوصى امام پیرمردى به امام عرض کرد من دو تا از فرزندانم شهید و مفقود الاثر شده‏اند اجازه بفرمایید خودم هم بروم به جبهه.امام به یک کسى فرموده بودند که صحبتهاى این پیرمرد به قدرى مرا تحت تاثیر قرار داده بود که مى‏خواستم دستش را ببوسم. (45)

 

خیلى هم دعایت کردم
امام به توت خیلى علاقه داشتند.تا فصل توت مى‏شد ما از درختى که در حیاط بود جمع مى‏کردیم و خدمت ایشان مى‏بردیم.یک بار سکویى گذاشته بودم که توسط آن از درخت توتى که در حیاط امام بود بتوانم توت بیشترى جمع کنم.سکویى نسبتا بلند بود. بعد از مدتى توت چیدن ناگهان احساس کردم سکو لنگر زد و از آن بالا با سر به زمین سقوط کردم و بیهوش شدم.کسى که پله را گرفته بود وقتى مرا در حال بیهوشى دیده بود بلافاصله به کمک چند نفر مرا به بیمارستان نزدیک حسینیه و بعد به بیمارستان بقیة الله بردند.و با بستن وزنه‏هاى سنگین به گردنم در نهایت ناامیدى به معالجه من پرداختند.چون احتمال زیاد مى‏دادند که بر اثر اصابت‏سرم از آن ارتفاع به موزاییکهاى کف حیاط نخاعم قطع شده باشد.

 

اعضاى بیت روز اول سعى کرده بودند که امام از قضیه مطلع نشوند مبادا این ناراحتى بر قلب مبارک ایشان اثر بگذارد.روز دوم که امام سراغ مرا گرفته بودند ایشان را از کم و کیف قضیه مطلع مى‏کنند و آقا فرموده بودند که از طرف من همین الان بروید به بیمارستان و از حاج عیسى عیادت کنید و خبرى بیاورید با اینکه من در بخش «سى سى یو» بودم و ملاقاتى هم نداشتم اما مسؤولین تا شنیدند که آقاى بهاءالدینى و یک نفر دیگر از طرف امام به عیادت من آمده‏اند لباس مخصوص به آنها پوشانیدند که مرا عیادت کنند.پس از بهبودى نسبى خدمت ایشان رسیدم در حالى که جمعى با امام‏ملاقات داشتند، تا آقا مرا از دور دیدند اشاره کردند برایم صندلى بگذارند که بنشینم.بعد که خدمت ایشان رسیدم، فرمودند: «دعایت کردم خیلى هم دعایت کردم‏» آن موقع بود که فهمیدم علت اینکه همه مطمئن بودند که بایست نخاعم قطع بشود و نشد به دلیل دعاى امام بود.بعد فرمودند: «حاج عیسى دیگر بالاى درخت نرو» گفتم: «چشم‏» پس از اینکه از بیمارستان مرخص شدم و به بیت آمدم.یک روز دیدم توى یک بشقاب چند دانه خرمالو براى من از طرف امام آوردند و گفتند که ایشان گفته: «بدهید به حاج عیسى‏» من گفتم که حکمتى در آن هست.امام با این کارشان که سراپا محبت و درس است مى‏خواستند به من بفهمانند که متوجه شوم براى چیدن چند دانه خرمالو چه به روز خودم آورده‏ام.وقتى آنها از امام مى‏پرسند براى چه این خرمالوها را براى حاج عیسى فرستاده‏اید؟ امام فرموده بودند این را دادم که حاج عیسى اینها را ببیند و ارزش آنها را ببیند و بداند که رفته و خودش را به خاطر چند دانه خرمالو ناقص کرده است. (46)

 

تو مى‏خواهى مرا حفظ کنى
یک وقتى خانم و والده مرحوم حاج آقا مصطفى که به ایران رفته بودند، شبها پیش امام غیر از ایشان و خدمتکارها کس دیگرى نبود، لذا شب که مى‏شد حاج آقا مصطفى خدمت امام مى‏خوابیدند.بعد ایشان را رفقا با اصرار زیاد به کاظمین و سامرا بردند. ایشان هم به من گفت: «فلانى امام را امشب تنها نگذار» گفتم: «چشم‏» شب که با امام از حرم برگشتیم امام شام که خوردند راهى پشت‏بام شدند که استراحت کنند.من هم رفتم و پتویى انداختم پیش ایشان بخوابم.مرا که دیدند گفتند: «اینجا چکار مى‏کنى؟» گفتم: «هیچى آقا مى‏خواهم اینجا بخوابم‏» گفتند: «تو مى‏خواهى مرا حفظ کنى؟» گفتم: «نه، آقا مصطفى رفته کاظمین سفارش کرده که خدمت‏شما باشم.» گفتند: «نخیر، پاشو برو، همان بیرونى که خدمتکارها هستند کافیه، پاشو برو» گفتم: «من نمى‏روم‏» گفتند: «آقاى فرقانى برو اصلا خانه‏ات بخواب.» گفتم: «نه آقا، من ماموریت دارم، اگر بروم فردا آقا مصطفى ناراحت مى‏شود» دیگر هیچى نگفتند و من شب را آنجا خوابیدم، در حالى که همه‏اش در این فکر بودم که خدایا امشب پیش چه کسى خوابیده‏ام.از طرفى هم نگران بودم مبادا آسیبى به امام برسد لذا همه‏اش در حالت‏خواب و بیدارى بودم، یک دفعه احساس کردم یک نسیمى از کنارم رد شد از جایم تکان نخوردم ولى چشمم را که باز کردم دیدم آقاست که آرام دمپاییهاى ابرى‏شان را که خیلى نرم و سبک و بى‏صدا بودند عوض اینکه بپوشند براى رعایت‏خاطر اینکه من خواب بودم و از خواب بلند نشوم به دستشان گرفته‏اند و با پاى برهنه خیلى آرام از کنار من رد شدند و از پله‏ها پایین رفتند.من که بیدار بودم از این رعایت امام نسبت‏به خودم گریه‏ام گرفت.آن شب خیلى گریه کردم چون به خودم مى‏گفتم خدایا انگار امام فرد غریبه یا مهمانى را به منزلش آورده است، نه کسى را که روز و شب با اوست.بعد نگاه که کردم دیدم وقتى امام به کف حیاط رسیدند، به خدا قسم شاهد بودم که دمپاییها راآرام بر زمین گذاشتند و پایشان را آهسته داخل آنها کردند و رفتند که وضو بگیرند و نماز شب بخوانند و این در حالى بود که ما شاهد بودیم بعضى از مقدسین در حوزه‏هاى نجف وقتى ایام تابستان مى‏خواستند نماز شب بخوانند با آن صداى نعلینهاى خاصشان حتى همسایگان اطراف را بیدار مى‏کردند که مثلا مى‏خواهند نماز شب بخوانند. (47)

 

ناگهان قیافه امام متغیر شد
یک خانمى در تبریز به من گفت که پسر من در دست عراقیها اسیر بوده و اخیرا شنیده‏ام که پسر اسیرم را شهید کردند آمدم به شما بگویم به امام بگویید از بابت‏بچه‏هاى ما ناراحت نباشد ما سلامتى امام را مى‏خواهیم.من خدمت امام این را گفتم دیدم آن چنان قیافه امام متغیر شد و اشک به چشم امام آمد که دیدن قیافه امام انسان را متاثر مى‏کرد. (48)

 

این را که شنیدند خیلى گریه کردند
اوایلى که امام به نجف وارد شدند یک روز مرد با تقوایى خدمت ایشان رسید.فرداى آن روز که من در اندرونى کار داشتم دیدم خانم امام خیلى ناراحت است.ایشان مى‏گفت آن مرد چیزى براى امام نقل کرده که آقا از فرط ناراحتى 24 ساعت است غذا نخورده‏اند، حتى چاى هم نخورده‏اند.بعد معلوم شد آن مرد از حوادث تظاهرات قم وکشتار مردم براى امام تعریف کرده و از جمله گفته بود که من در قم بودم و خودم دیدم که زنى بچه چند ماهه‏اى را که پیراهن سفید به تن او کرده بود در بغل داشت و شعار مى‏داد.یکى از گاردیها با ضربه قنداق تفنگ محکم به شانه این خانم زد که بچه از دست او افتاد و سر بچه به جدول کنار خیابان خورد.امام این را که شنیدند خیلى گریه کردند و اشک ریختند و 24 ساعت از فرط ناراحتى غذا نخوردند. (49)

 

براى دو شهید خیلى گریه کردند
خانم امام که تشریف آورده بودند منزل ما، گفتند که من دیدم امام براى دو شهید زیاد گریه کردند.یکى شهید مطهرى بود که امام خیلى متاثر شدند.دومین شهید، شهید محلاتى بود. (50)

 

قرآن را به خود او برگردانیدند
در دیدار اعضاى انجمن اسلامى نیروى هوایى، عباس سلیمى نفر اول مسابقات بین المللى قرائت قرآن در مالزى قرآنى خطى را که پانصد سال قدمت داشت و به عنوان جایزه به او داده شده بود تقدیم امام کرد.امام پس از ایراد صحبت در مورد لزوم وحدت بین برادران ارتشى قرآن هدیه شده را بوسیدند و آن را بعنوان هدیه به خود ایشان بازگردانیدند. (51)

 

 


  
  

8.فرشته اعرابى.

9.حجة الاسلام و المسلمین سید احمد خمینى - پیام انقلاب - ش 60.

10.حجة الاسلام و المسلمین انصارى کرمانى - پیام انقلاب - ش 50.

11.زهرا اشراقى.

12.حجة الاسلام و المسلمین انصارى کرمانى - یادواره اربعین ارتحال امام.

13.فرشته اعرابى.

14.زهرا اشراقى - سروش - ش 476.

15.على ثقفى (برادر همسر امام) .

16.حجة الاسلام و المسلمین آشتیانى - مرزداران - ش 6.

17.زهرا مصطفوى.

18.حجة الاسلام و المسلمین رحیمیان.

19.آینده سازان - ش 20.

20.حجة الاسلام و المسلمین سید احمد خمینى - صالحین روستا - ش 3.

21.نعیمه اشراقى (نوه امام) - روزنامه کیهان 12/4/68.

22.على ثقفى - پیک ارشاد - تیر ماه 68.

23.حجة الاسلام و المسلمین مهدى کروبى.

24.یکى از اعضاى بیت امام - آینده سازان - ش 144.

25.حجة الاسلام و المسلمین رحیمیان.

26.زهرا مصطفوى.

27 و 28.مرضیه حدیده چى - سرگذشتهاى ویژه از زندگى امام خمینى - ج 4.

29.حجة الاسلام و المسلمین على اکبر محتشمى - سرگذشتهاى ویژه از زندگى امام خمینى - ج 1.

30.حجة الاسلام و المسلمین سید احمد خمینى - کوثر - ج 2.

31.حجة الاسلام و المسلمین فردوسى پور - سرگذشتهاى ویژه از زندگى امام خمینى - ج 1.

32.مهدى چمران.بین اتاق امام و درى که به درون حسینیه باز مى‏شد و از سطح زمین فاصله داشت میزهایى چوبى به هم چسبانیده بودند.این میزها تراس جلوى اتاق امام را یک راست‏به حسینیه متصل مى‏کرد و حیاط کوچک منزل امام را نصف کرده عملا عبور از سمتى به سمت دیگر را غیر ممکن مى‏نمود.

33.دکتر کلانتر معتمدى - اطلاعات هفتگى - ش 2442.

34.عیسى جعفرى.

35.غلامعلى رجائى - شریک صلوات.

36.حجة الاسلام و المسلمین انصارى کرمانى - یادواره اربعین ارتحال امام.

37.فریده مصطفوى - زن روز - ش 1966.

38.زهرا مصطفوى.

39.عیسى جعفرى - پاسدار اسلام - ش 91.

40.حجة الاسلام و المسلمین محمد اشرفى اصفهانى - روزنامه کیهان - 23/7/64.

41- حجة الاسلام و المسلمین ادیب - روزنامه کیهان - 22/7/68.

42.و 43.حجة الاسلام و المسلمین رحیمیان.

44.حجة الاسلام و المسلمین رحیمیان.

45.سید رحیم میریان.از اعضاى بیت امام.

46.عیسى جعفرى.

47.حجة الاسلام و المسلمین توسلى.

48.عیسى جعفرى - احتمالا مورد اول خاطره هم خرمالو بوده است نه توت.

49.حجة الاسلام و المسلمین فرقانى.

50.حجة الاسلام و المسلمین فرقانى.

51.فرزند شهید محلاتى - ماخذ پیشین.

52.روزنامه جمهورى اسلامى 11/6/58 و صحیفه نور - ج 9- ص 9.
 


  
  

 عطوفت و مهربانى
کتاب: برداشتهایى از سیره امام خمینى (س)، ج 2، ص 183
نویسنده: غلامعلى رجائى
پیرمرد باغبان
یادم هست من کوچک بودم، روزى پیرمردى براى باغچه منزل ما خاک آورد.ما سر سفره بودیم که او آمد.امام گفتند که این پیرمرد ناهار نخورده است.غذاى ما زیاد نبود.بعد بشقابى از توى سفره برداشتند و خودشان چند قاشق از غذایشان را در بشقاب ریختند و به ما گفتند: «بیایید هر کدام چند قاشقى از غذاى خود را در این بشقاب بریزید تا به اندازه غذاى یک نفر بشود.»

ما که آن روز غذاى اضافى نداشتیم، به این ترتیب غذاى آن پیرمرد را آماده کردیم در عالم بچگى آنقدر از این کار خوشم آمد که نهایت نداشت. (1)

هر وقت امام از او یاد مى‏کند
مرحوم حاج آقا مصطفى در رابطه با علاقه امام به فرزندانش مى‏گفت: «امام بچه‏اى داشت که فلج‏بود و چند سالى زنده بود و بعد وفات کرد.با اینکه آن بچه فلج‏بود و زود هم از دنیا رفت معذلک هر وقت امام از او یاد مى‏کند خیلى متاثر و ناراحت مى‏شود. (2)

بیست دقیقه اشک مى‏ریختند
پس از ماجراى پانزده خرداد، خدمت امام مشرف شدم.حدود 35 دقیقه خدمت‏ایشان صحبت کردم.حادثه پانزده خرداد را براى امام توضیح دادم.و امام حدود بیست دقیقه اشک مى‏ریختند. (3)

قدرى بیشتر پیش ما بمان
آشنایى من با امام هنگامى آغاز شد که براى ادامه تحصیل به اراک رفتم.ما با هم به درس مرحوم آیت الله حائرى مى‏رفتیم و فقه و اصول را با ایشان و آقاى فرید گلپایگانى و آقا سید محمد داماد مباحثه مى‏کردیم.مرحوم آیت الله حائرى، جلسه‏اى خصوصى داشتند که در آن جلسه هم، ما چهار نفر شرکت مى‏کردیم.در درس معقول مرحوم شاه‏آبادى هم شرکت مى‏کردیم.بعد از انقلاب اسلامى که موفق شدم چند بار به خدمت ایشان برسم، خیلى به من اظهار لطف کردند و به ماموران حفاظت‏بیت گفته‏بودند: آقاى نخعى هر وقت آمد، هیچ گونه مزاحمتى برایش به وجود نیاورید.در گذشته خیلى با هم انس داشتیم.وقتى که مى‏رفتم خدمتشان، تا مى‏خواستم از جا برخیزم، مى‏فرمودند: قدرى دیگر پیش ما بمان! (4)

امشب ختم امن یجیب بگیرید
حدود چند سال، معمولا بعد از درس، از مسجد سلماسى، در خدمت امام تا در منزلشان مى‏رفتم و سؤالاتم را مى‏پرسیدم و ایشان جواب مى‏دادند.یک روز نشد که برخوردشان گویاى این باشد که الان حاضر به جواب دادن نیستند.این هم کار یک روز و دو روز نبود، تقریبا غالب روزها من به دنبال ایشان حرکت مى‏کردم، چه آن روزهاى اولى که در درسشان شرکت مى‏کردم و چه روزهاى آخر.براى یک بار هم نشد که ایشان قیافه‏شان را جورى کنند که گویاى این باشد که خوششان نمى‏آید من دنبال سرشان بروم و مطلب بپرسم.روزى که امام از زندان برگشته بودند در آن زمان امام شخصیت و مرجعیت ظاهرى زیادى پیدا کرده بودند بعد از درس، به خاطر این که جمعیت زیادى براى دست‏بوسى ایشان مى‏آمدند و ایشان هم با تاکسى مى‏آمدند مسجد اعظم و مى‏رفتند، رفتم منزلشان و مطلبم را مطرح کردم و امام فرمودند: «بنویس‏» .من سؤالم را نوشتم و دادم خدمت آقا.امام باز جواب ندادند.از باب پر توقعى من و آن برخوردهاى چندین ساله امام، من وقتى بیرون آمدم یک مقدار ناراحت‏بودم امام هم احساس کردند من ناراحتم.اخوى رسیدند و گفتند: «چرا ناراحتى؟» .گفتم: «رفتم مطلبى را از آقا پرسیدم، ولى به من جواب ندادند» .اخوى خیلى به من تند شد، گفت: «دخترشان مریض است، ایشان ناراحت هستند» و به من دستور فرموده‏اند امشب ختم «امن یجیب‏» بگیریم و آیت الله قاضى را هم بگویم بیاید.تو توقع دارى در این شرایط، امام مثل همیشه به تو پاسخ بگوید؟

فرداى آن روز که امام به درس تشریف آوردند.کل مطلب مرا در درس، که حدود هزار نفر شرکت مى‏کردند، مطرح فرمودند و بعد هم به آن جواب دادند.ضمنا، به ناراحتى من و عدم پاسخگویى خودشان در روز گذشته به طور ضمنى اشاره فرمودند. (5)

بگذارید نهارش را بخورد
آقا خیلى مهربان بودند.یک روز با على به باغى رفتیم.یکى از محافظان، دختربچه‏اى داشت که آنجا بود على به زور گفت: باید او را ببریم پهلوى امام.هنگامى او را پیش امام بردیم وقت ناهار بود.آقا به على گفت: دوستت را بنشان نهار بخوریم.

او هم بچه را نشاند تا ناهار بخورد.ما دو سه دفعه رفتیم که بچه را بیاوریم که مزاحمشان نباشد، فرمودند نه بگذارید ناهارش را بخورد.

بعد که آن بچه ناهارش را خورد رفتیم و او را آوردیم.امام پانصد تومان به بچه هدیه دادند این قدر با بچه‏ها الفت داشتند و مهربان بودند.آقا تنها با على این طور نبودند بلکه همه بچه‏ها را دوست داشتند. (6)

عطوفت‏با کودکان
من در کربلا، مشرف شده بودم که امام تشریف آوردند.کربلا هفت زیارت مخصوصه دارد.نجف سه زیارت مخصوصه دارد.علاوه بر شبهاى جمعه ایشان هفت زیارت را مقید بودند مشرف بشوند کربلا، ولى شبهاى جمعه نمى‏رسیدند تشریف بیاورند.

امام در حرم متعبد بودند، مثل سایر متعبدین دعا و نماز بخوانند.سایر آقایان علما این جور نبودند، حرمشان ده دقیقه و فوقش یک ربع ساعت طول مى‏کشید و دعاها را هم از حفظ مى‏خواندند و یکى دو رکعت نماز مى‏خواندند و مى‏رفتند، اما امام مثل سایر مردم مى‏نشستند و مفاتیح مى‏خواندند.من دیدم که در بالاى سر امام حسین (ع) نشستند و مشغول نماز شدند.رسم مردم بغداد این است که مى‏آیند و شیرینى یا شکلاتى یا خرمایى، از این چیزها، تقسیم مى‏کنند.

امام آنجا نشسته بودند.بنده در نزدیکى ایشان نشسته بودم.بنده زاده هم با من بود که خیلى کوچک بود.آقایى شیرینى آورد و جلوى من و امام و دیگران گذاشت.امام شیرینى را برداشت و با کمال مهربانى داد به بنده زاده، زیرا به او شیرینى نداده بودند و ایشان در چنین جایى به این مساله توجه فرمودند.در همین جا مطلب دیگرى نظرم را جلب کرد، یکى از ایرانیانى که آمده بود براى زیارت، مهرى را که خریده و داخل جیبش بود، در آورد و به امام داد که امام روى آن نماز بخوانند، تا تبرک شود.امام هم باکمال خضوع پا شدند و دو رکعت نماز خواندند و مهر را به ایرانى برگرداندند.من از این منظره بسیار لذت بردم.این منظره، هم عقیده مردم را به امام، به عنوان یک فردى که داراى قداست است، مى‏رساند و هم اعتقاد ایشان را به این مسایل.چون تصور انسان این است که امام چون مرد مبارزه هستند، باید اینجور چیزها را مثلا خرافات بدانند، ولى معلوم شد که خیر، به روایاتى که در این زمینه هست کاملا توجه دارند و عمل مى‏کنند. (7)
 

2.آیت الله خاتم یزدى - سرگذشتهاى ویژه از زندگى امام خمینى - ج 4.

3.حجة الاسلام و المسلمین واعظ طبسى - پیام انقلاب - ش 82.

4.آیت الله ریحان الله نخعى - پا به پاى آفتاب - جلد چهارم - ص 286.

5.آیت الله یوسف صانعى - حوزه - ش 32.

6.عیسى جعفرى.

7.آیت الله محمد هادى - معرفت - حوزه - ش 32.


  
  


 نظم واجب

شبی در نجف در محضر امام در بیرونی بودم که یکی از طلاب حاضر در مجلس از معظم له سئوال نمود: آیا می توان برای تمبر هشت ریالی،  دو ریال داد و از تادیه بقیه، امتناع ورزید؟

امام در پاسخ فرمودند: «این کار جایز نیست» و سپس اضافه فرمودند«حتی اگر استالین هم روی کار باشد، حفظ نظم از اهم واجبات است.» باید توجه داشت سئوال و جواب کلا مربوط به دوره منحط گذشته رژیم شاه بود.

 

نظم بی نظیر
کار امام به قدری منظم بود که حتی اگر کاغذ و نوشته ای را لازم داشت می دانست در کجاست ایشان خواب، غذا، مناجات، مطالعه و مرور اخبار و ... را در وقت خود انجام می دادند به طوری که اهل منزل، از کارهای امام وقت و ساعت را می فهمیدند.

 

 

ساعت قدم زدن
مقام معظم رهبری حضرت آیت الله العظمی خامنه ای دامه برکاته می گوید: خدمت امام جلسه ما طول کشید امام نگاهی به ساعت کرد و فرمود: ساعت قدم زدن دیر شد، سپس فرمود: اگر به زندگی و رفتارمان نظم بدهیم فکرمان هم طبعاً منظم می شود.

 


  
  


 خاطرات حاج عیسى جعفرى خدمتگزار 65 ساله بیت امام (س)
بسم الله الرحمن الرحیم

سال 60 من مشغول کاسبى بودم که حاج احمد آقا به خواهرم که از زمان نجف و قبل از انقلاب خدمتکار امام بودند، مى‏گوید که به یک نفر خدمتکار نیاز دارند که شب و روز در خدمتشان باشند. خواهر مرا پیشنهاد مى‏کند، حاج احمد آقا از کار و شغل من مى‏پرسد که خواهر مى‏گوید کاسب است. پس از پرسش پیرامون کسب و کار من در گذشته و حال، آنوقت زنگ زدند که به من احتیاج دارند و گفتند بیایید جماران.

حاج احمد آقا جورى با من رفتار مى‏کرد که فراموش نشدنى است. اگر یک ساعت نبودم، بلافاصله سراغم را مى‏گرفت که حاج عیسى کجاست و روزهایى که برف مى‏آمد، من سحر پا مى‏شدم، راه را باز مى‏کردم، براى اینکه حضرت امام تشریف بیاورند داخل دفتر کارشان و تاصبح که برادران مى‏آمدند من راه را باز کرده بودم. یک روز برف را روفته بودم، حاج احمد آقا آمد و عبایى گران قیمت را روى دوش من انداخت و گفت، مواظب خودت باش که سرما نخورى، این صحبتها که مربوط به زمان حیات حضرت امام است و خاطرات زیادى است که فرصت نیست همه را تعریف کنم. اما بعد از رحلت‏حضرت امام، حاج احمد آقا به من تکلیف کردند که حاجى! اختیار دست‏خودت است، چنانچه دلت مى‏خواهد برو، و اگر مایلى بمان و من عرض کردم،اى آقا، کجا بروم. شما باید مرا بدست‏خود به خاک بسپارید. (گریه حاجى عیسى) از آن به بعد حاج احمد آقا سفارش کردند به تمام بچه‏ها که هواى حاج عیسى را داشته باشید و نگذارید کار زیاد انجام دهد. ایشان مرا آزاد گذاردند، اما من نمى‏توانستم قرار بگیرم. هر کارى که پیش مى‏آمد انجام مى‏دادم تا حدود بیست روز قبل در ماه مبارک رمضان سال 73ایشان به قم رفت.

سه چهار روز در قم ماندند، وقتى که برگشتند، به ایشان گفتم، آقا جان، چرا اینقدر در آنجا ماندى، ما که دلمان تنگ مى‏شود و او گفت که دل ایشان هم تنگ مى‏شود و اضافه کرد که در قم کار واجبى داشته است. وقتى رفتم جلو تا چایى جلوى ایشان بگذارم، به دست من چسبید (گریه حاج عیسى) و من علت این کار را از ایشان پرسیدم، حاج احمد آقا گفت، مى‏خواهد دست مرا ببوسد. گفتم آقا جان! این چه کارى است گفتم من سمت غلامى شما را دارم، من نوکر شما هستم، من باید پاهاى شما را ببوسم (گریه حاج عیسى) .

بارها مى‏شد که خبر مرگ خودش را به من مى‏داد و مى‏گفت، "حاج عیسى من مى‏میرم، مواظب خانواده ما باش (با گریه) ، گفتم آقا جان! خدا نکند، من شاهد فوت شما بشوم، دو سه روز دیگر گذشت و دوباره حاج احمد آقا به من گفت که شوخى نمى‏کند و خبر از مرگ خود داد. باز چند روز گذشت فرمود: "حاج عیسى من مى‏میرم مواظب على باش . . . (با گریه) .

اینجا دیگر، من خیلى ناراحت‏شدم و گفتم آقا جان! همه ما مى‏میریم و آنکه نمیرد خداست، آنکه تغییر نپذیرد خداست. و به آرامى از خدمتشان مرخص شدم.

این اواخر در را مى‏بست و کسى را اجازه نمى‏داد خدمتشان برسد ولى من چون کلید داشتم در را باز مى‏کردم و مزاحمش مى‏شدم و او مى‏فرمود: " ما حریف همه شدیم که وارد اتاق نشوند ولى حریف حاج عیسى نشدیم". تا روزى که این دنیا را وداع کردند، من روز قبل از آن ناهار برایشان بردم ولى پس از آن دیگر ایشان را ندیدم، این همان شبى بود که رئیس جمهور فیلیپین آمده بود و من از آن شب به بعد دیگر ایشان را ندیدم تا صبح که در حال بیمارى ایشان را دیدم که به بیمارستان مى‏برند.
 


  
  
   1   2   3   4      >