سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانش، گمشده مؤمن است . [امام علی علیه السلام]

نگاهشان پر محبت‏بود
وجود امام دنیایى از عاطفه بود.نگاه ایشان آنقدر پر محبت‏بود و اینقدر تسلى دهنده بود که هر وقت ناراحتى یا گرفتارى پیدا مى‏کردیم بى‏اختیار خدمت ایشان مى‏رفتیم.جواب سلام ما را که مى‏دادند واقعا مى‏توانم بگویم همه ناراحتى‏هایمان از یادمان مى‏رفت. (8)

 

امام شدیدا عاطفى هستند
امام شدیدا عاطفى هستند.مثلا وقتى نجف بودند و گاهى خواهرهایم مى‏آمدند آنجا، و بعد مى‏خواستند بروند طورى بود که من هیچ وقت موقع خداحافظى قدرت ایستادن توى حیاط و دیدن خداحافظى آنها را با امام نداشتم، مى‏گذاشتم و مى‏رفتم.مرحوم برادرم هم همین را مى‏گفتند که من آن لحظه خدا حافظى را نمى‏توانم ببینم.چون امام تا آن حد با فرزندان خود عاطفى برخورد مى‏کنند که انسان تحمل دیدن آن را ندارد.اما یک ذره شما فکر کنید این مسایل روى تصمیم گیریهایشان و یا در آن کارهایى که مى‏خواهند بکنند اثر دارد، ندارد (9)

 

اگر کسى بیمار بشود
امام علاقه عجیبى به همسر و فرزندان و نوه‏ها و حتى وابستگان خود دارند.حتى‏اگر یکى از اعضاى دفتر ایشان بیمار شود، مرتب احوالپرسى مى‏کنند.سفارش مى‏کنند به مداوا و پزشک، و مرتب از وضع او جستجو مى‏کنند، و امر به رفتن به بیمارستان.

 

یک روز حاج احمد آقا براى خواندن پیام امام به جایى رفته و امام صحبت ایشان را از رادیو مى‏شنیدند.ایشان قبل از پیام گفت که امروز حالم مساعد نبود.آقا فورا سراغ گرفتند که حال ایشان چطور است و چرا بیمارند؟ (10)

 

آقا خیلى سراغت را مى‏گرفت
وقتى که آیت الله خاتمى پدر همسرم فوت کردند من براى شرکت در مراسم سوگوارى ایشان به یزد رفتم، مادرم دایما مى‏گفتند که امام خیلى سراغت را مى‏گیرد ایشان از دورى من ابراز ناراحتى کرده بودند و دلشان مى‏خواست مرا ببینند و به من تسلیتى بگویند تا روحم آرام شود.وقتى به تهران رسیدم بلافاصله زنگ زدند و پیغام دادند که زهرا فورا بیاید مى‏خواهم ببینمش و این براى من خیلى جالب بود که امام با وجود این همه مشکلات باز به فکر خانواده‏شان بودند و مى‏خواستند از نوه‏شان دلجویى کنند. امام هیچگاه بى تفاوت از کنار مساله‏اى نمى‏گذشتند. (11)

 

شما چگونه‏اید؟
وقتى امام روى تخت‏بیمارستان بودند در آن حالت دردآور، بیمارى، هرگز به خاطر آن عظمت اخلاقى که داشتند حتى آخ نمى‏گفتند.در یک چنین شرایطى وقتى یاران امام به دیدارشان مى‏آمدند و از ایشان سؤال مى‏کردند: «آقا حالتان چگونه است؟» امام براى تسلى خاطر آنها مى‏فرمودند: «حال من خوب است اما حال شما چگونه است‏شما بیمار بوده‏اید، شما چگونه‏اید؟» (12)

 

مگر صندلى نیست که بنشینید؟
امام در روزهایى که حالشان هیچ خوب نبود و ما به زیارتشان در بیمارستان مى‏رفتیم همین که ما را کنار تخت‏شان مى‏دیدند با محبت مى‏فرمودند مگر صندلى نیست که بنشینید، مى‏گفتیم آقا ما راحت هستیم مى‏فرمودند نه، خسته مى‏شوید. (13)

 

من بچه‏ها را دوست دارم
اگر ما یک روز، دو روز به خانه آقا نمى‏رفتیم، وقتى مى‏آمدیم، مى‏گفتند: «کجاها بودید شما؟ اصلا مرا مى‏شناسید؟ یعنى این طور مراقب اوضاع بودند.اینقدر متوجه بودند.

 

من بچه خودم را، فاطمه را، بعضى اوقات مى‏بردم.یک روز وارد شدم دیدم آقا تو حیاط قدم مى‏زنند.تا سلام کردم گفتند: «بچه‏ات کو؟» گفتم: «نیاورده‏ام، اذیت مى‏کند.» به حدى ایشان ناراحت‏شدند که گفتند: «اگر این دفعه بدون فاطمه مى‏خواهى بیایى، خودت هم نباید بیایى‏» .اینقدر روحشان ظریف بود.مى‏گفتم: «آقا، شما چرا این قدر بچه‏ها را دوست دارید؟ چون بچه‏هاى ما هستند دوستشان دارید؟» مى‏گفتند: «نه، من به حسینیه که مى‏روم، اگر بچه باشد حواسم مى‏رود دنبال بچه‏ها.اینقدر من دوست دارم بچه‏ها را.بعضى وقتها که صحبت مى‏کنم، مى‏بینم بچه‏اى گریه مى‏کند یا بچه‏اى دارد دست تکان مى‏دهد یا اشاره به من مى‏کند.حواسم مى‏رود تو بچه‏ها. (14)

 

به بچه کارى نداشته باشید
روزى با پسرم حامد که چهار ساله بود نزد امام رفتیم.امام در اتاقى نشسته بودند و یک گونى بزرگ که تا نصفه پر از کاغذ و نامه بود، در کنارشان قرار داشت.امام یکى یکى نامه را بیرون مى‏آوردند و مى‏خواندند.آنهایى را که لازم بود پاسخ بدهند زیر پتو مى‏گذاشتند تا بعدا به آن بپردازند و بقیه را کنار مى‏گذاشتند.

 

سلام کرده، نشستیم.امام با حامد شروع به صحبت کردند.مثلا پرسیدند اسم پدرت چیه؟ با اینکه اسم بنده را مى‏دانستند.پس از لحظاتى حامد با امام شروع به بازى کرد، براى اینکه بچه مزاحم کار ایشان نشود، اجازه خواستم مرخص شوم و بچه را هم ببرم.آقا گفتند: «به بچه کارى نداشته باشید، شما اگر کارى دارید بفرمایید.» که بنده مرخص شدم.بعد از نیم ساعت فکر کردم شاید بچه امام را اذیت کند.برگشتم که او را ببرم دیدم سرش را روى زانوى امام گذاشته و پایش را به دیوار تکیه داده و با امام صحبت مى‏کند و مى‏گوید این کاغذ را درست‏بگذار، درست‏بچین و از این حرفها.و امام هم مى‏خندیدند.گفتم حامد بیا برویم.قبول نکرد به آقا گفتم: «اجازه مى‏دهید ایشان را ببرم؟ مزاحم شماست.» امام فرمودند: «نه، بچه مزاحم نیست‏شما بروید!» (15)

 

دریافتند على مریض است
امام بغایت عاطفى بودند.براى مثال ایشان با على فرزند حاج احمد آقا بسیار انس داشتند و شاید ساعتها با او مشغول بازى مى‏شدند.یادم هست‏به اتفاق برخى ازدوستان براى زیارت مرقد مطهر امام هشتم به مشهد مقدس رفته بودیم و على نیز با ما همراه بود.امام که با کسى تلفنى صحبت نمى‏کردند پس از تماسى که با تهران گرفته شده بود خواستند با على صحبت کنند وقتى با ایشان صحبت کردند با استعداد خارق العاده‏اى که دارند فورا دریافتند که ایشان مریض هستند و سفارش به حفاظت از وى کردند. (16)

 

صداى زنگ را شنیدى؟
من مدتها، پیش آقا مى‏خوابیدم.مواقعى که مادرم سفر بود.ایشان مى‏گفتند که تو نمى‏خواهد پیش من بخوابى، چون تو وابت‏خیلى سبک است و این براى من اشکال دارد.حتى ساعتى را که براى بیدار شدنشان بود دیدم لاى یک چیزى پیچیدند بردند دو اتاق آن طرفتر که وقتى زنگ مى‏زند من بیدار نشوم.

 

نیمه شب من بیدار بودم اما به روى خودم نیاوردم که بیدار شده‏ام.چون ایشان مى‏خواستند نماز شب بخوانند.فردا صبح آقا براى اینکه ببینند من بیدار شدم یا نه، به من گفتند: «تو صداى زنگ را شنیدى؟» من چون مى‏خواستم نه راست‏بگویم نه دروغ، گفتم: «مگر توى اتاق شما ساعت‏بوده که من بیدار شوم؟» ایشان هم متوجه شدند که‏من دارم زرنگى مى‏کنم، گفتند: «جواب مرا بده از صداى ساعت‏بیدار شدى؟» ناچار بودم بگویم بله.گفتم: «من احتمالا بیدار بودم.» براى اینکه واقعا صداى ساعت‏خیلى دور و خیلى ضعیف بود.آنجا بود که گفتند: «دیگر تو نباید پیش من بخوابى، براى اینکه من همه‏اش ناراحت این هستم که تو بیدار مى‏شوى.» گفتم: من مخصوصا مى‏خواهم کسى پیش شما بخوابد. (موقعى بود که ایشان ناراحتى قلبى داشتند و به تهران آمده بودند) مایلیم کسى پیش شما بخوابد که اگر ناراحتى پیدا کردید بیدار شود.» گفتند: «نه.برو به دخترت لیلا بگو بیاید پیش من.» بعد چند روزى که گذشت گفتند: «لیلا هم دیگر لازم نیست اینجا بخوابد.چون پتو را از روى خود مى‏اندازد و من ناچار مى‏شوم مرتب بلند شوم و آن را رویش بیندازم!» (17)

 

شیخ مسیب خودمان؟
امام گاهى نسبت‏به افرادى که به نظر دیگران نمى‏آمدند، نظرى ویژه و محبت آمیز داشتند.از جمله مرحوم شیخ مسیب که از علاقه‏مندان امام در نجف اشرف بود و مدت کمى قبل از رحلت امام در اثر بیمارى سرطان فوت کرد.امام فوق آنچه در مورد مثل ایشان متصور و متوقع بود تا آخرین روزهاى حیات وى نسبت‏به او اظهار علاقه مى‏فرمودند تا جایى که یک بار در محضرشان نامى از ایشان مطرح شد امام در مقابل سؤال فرمودند: «شیخ مسیب خودمان؟» (18)

 

چقدر کم پیش ما مى‏آیى؟
بعد از پیروزى انقلاب اسلامى چند روزى شهید مطهرى موفق نشده بودند که به دیدن امام در قم بروند.روز پنجشنبه‏اى - که سه‏شنبه هفته بعد آن، ایشان شهید شدند - به دیدن امام رفتند.امام به ایشان گفتند آقا چقدر کم پیش ما مى‏آیى؟ در شهادت استاد، عباراتى را به زبان آوردند که کمتر به زبان مى‏آوردند. (19)

 

بهشتى مظلوم زیست
حالت امام در موقع شنیدن خبر شهادت دوستانشان دیدنى است، با اینکه چون کوه صبور هستند و صبر مى‏کنند، ولى سراپا عاطفه‏اند.مثلا وقتى مرحوم دکتر بهشتى شهید شدند، ما جرات نمى‏کردیم به ایشان بگوییم.یکى از کارهاى من در طول این سه سال بعد از انقلاب رساندن خبر شهادت دوستانشان است که باید به ایشان بدهم.امام از شهادت مرحوم رجائى و بهشتى شدیدا متاثر شدند، از صمیم قلب مى‏گفتند: «بهشتى مظلوم زیست و مظلوم مرد» . (20)

 

اکثرا به بچه‏ها نگاه مى‏کنم
امام خیلى با عاطفه و مهربان بودند، خصوصا نسبت‏به بچه‏ها خیلى علاقه‏مند بودند.با یک بچه کوچک مثل همان بچه رفتار مى‏کردند.حتى مى‏گفتند: «من وقتى در حسینیه مى‏روم اکثرا به بچه‏ها نگاه مى‏کنم.» گاهى اوقات که مى‏دیدند بچه‏ها در اثر فشار جمعیت و گرما ناراحت مى‏شوند، مى‏گفتند: «من خیلى ناراحت مى‏شوم که اینها را در این شرایط به حسینیه مى‏آورند.اینها صدمه مى‏خورند و اذیت مى‏شوند.» امام، بچه‏هاى شهدا را اگر نگویم از بچه‏هاى خودشان بیشتر مى‏خواستند ولى در حد آنها دوست داشتند. (21)

 

ملاطفت امام با فرزند شهید
یک روز در جماران بودم، امام تازه به جماران تشریف آورده بودند.اوایل جنگ بود و بین کسانى که مى‏آمدند براى دیدار امام، زن جوانى بود که تازه شوهرش را از دست داده و یک دختر چند ساله هم همراهش بود.دختر خیلى بى‏تاب بود و گریه مى‏کرد، از صبح فریاد زده بود، تمام سر و صورتش خاکى بود و اشک در گونه‏هایش موج مى‏زد.مادرش ناراحت‏بود و دلش مى‏خواست که به یک نحوى این کودک را خدمت امام برساند و این کودک پدر از دست داده را آرامش ببخشد.مى‏گفت که من هیچ ناراحت نیستم که شوهرم شهید شده چون خودم مقدمات رفتن به جبهه همسرم را فراهم کردم اما چه کنم که این بچه آزارم مى‏دهد و فکر مى‏کنم که تنها راه این باشد که امام عنایتى بفرمایند.آن وقت‏برادر من دست‏بچه را گرفت رفتیم خدمت امام.آقا در حیاط قدم مى‏زدند وقتى که بچه را دیدند انتظارمان این بود که امام دستى به سرش بکشند و ما او را پیش مادرش برگردانیم.اما وقتى که امام، این دختر نالان و گریان را دیدند روى سنگهاى کنار حوض نشستند و این کودک را به بغل گرفتند و دست محبت و نوازش به سر و صورتش کشیدند و اشکهایش را پاک کردند.و مدتى با این بچه مشغول بودند و بعد وقتى که خوب آرامش در بچه حاکم شد، او را رها کردند و ما به مادرش رساندیم. (22)

 

مى‏خواهم پیشانیتان را ببوسم
روزهایى که امام در مدرسه علوى تشریف داشتند و مردم دسته دسته به ملاقات ایشان مى‏آمدند (مردها صبح و زنها بعد از ظهر مى‏آمدند) ازدحام عجیبى مى‏شد و معمولا یک عده حالشان بهم مى‏خورد که با آمبولانس به بیمارستان برده مى‏شدند.یک بار که در محضر امام بودم ایشان در میان آن ازدحام و شلوغى عجیب چشمشان به یک پسر بچه ده ساله افتاد که وضع جسمى‏اش در خطر بود.او هم گریه مى‏کرد و هم فشار مى‏آورد که خود را به جلو برساند.در همین گیر و دار امام اشاره کردند که این بچه را بیاورند بالا.بچه را خدمت امام آوردند خیس عرق بود و از شوق گریه مى‏کرد وقتى امام نسبت‏به او اظهار محبت کردند به امام عرض کرد مى‏خواهم صورتتان را ببوسم امام صورتشان را پایین آوردند و او گونه امام را بوسید بعد عرض کرد آنطرفتان را هم مى‏خواهم ببوسم، امام اجازه دادند.آخر الامر گفت پیشانیتان را هم مى‏خواهم ببوسم.امام باز متواضعانه خم شدند و او پیشانى مبارک امام را هم بوسید. (23)

 

هر موقعى دلت مى‏خواهد بیا
دختر بچه شش ساله‏اى براى امام نوشته بود که امام خیلى دوست دارم بیایم و شما را ببینم ولى اعضاى دفتر نمى‏گذارند.آقا با خط خودشان نوشتند: «بسمه تعالى دخترم نامه‏ات را خواندم، مطالعه کردم، تو هر موقعى که دلت مى‏خواهد مى‏توانى بیایى اینجا.» ایشان ما را موظف کردند که باید این نامه را به در خانه این شخص برسانید تا هر موقعى که این بچه دلش خواست‏بیاید اینجا. (24)

 

دختر خیلى خوب است
وقتى در زمستان 63 خداوند فرزند دخترى به من عطا فرمود، نوزاد را که براى تشرف به خدمت امام بردم با تبسم و نشاط کم سابقه‏اى اذن دخول دادند و فرمودند: «بچه خودتان است؟» عرض کردم: «بله‏» و بلافاصله دستشان را به علامت تحویل کودک جلو آورده همزمان پرسیدند: «دختر است‏یا پسر؟» عرض کردم: «دختر است.» او را در آغوش گرفته و صورت به صورت او گذاشته و پیشانى او را بوسیدند و در این حال فرمودند: «دختر خیلى خوب است.دختر خیلى خوب است.» و در گوش او دعا خواندند.بعد از اسم او سؤال کردند.عرض کردم: «گذاشته‏ایم حضرتعالى انتخاب بفرمایید.» امام بدون تامل سه بار فرمودند: «فاطمه خیلى خوب است‏» . (25)

 

وقتى تصویر مجروحین را مى‏دیدند
واقعا امام وقتى که مجروحین را در تلویزیون مى‏بینند خیلى ناراحت مى‏شوند.از حالات خاصشان این است که وقتى ناراحت مى‏شوند دو دستشان را جلوى صورتشان مى‏گیرند.و من خیلى وقتها مى‏دیدم این حالت از نگاه کردن به صحنه تلویزیون برایشان پیش آمده است تا جایى که به ذهنم مى‏رسید که به مسؤولین صدا و سیما بگویم این صحنه‏ها را پخش نکنید چون کم کم در قلب ایشان اثر مى‏گذارد. (26)

 

غذاى خودتان کدام است؟
در پاریس روزى که خانواده امام منزل یکى از دوستان مهمان بودند، امام فرمودند شهید آیت الله مطهرى و آیت الله صدوقى ناهار را خدمت ایشان باشند.من همان غذاى معمولى را که آبگوشت‏بود در سه ظرف کشیده خدمتشان بردم و فکر کردم خودم مى‏روم ساختمان دیگر و طبق معمول نان و پنیر و گوجه فرنگى که غذاى مرسوم آنجا بود، مى‏خورم.وقتى غذا را بردم، سؤال کردند: «غذاى خودتان کدام است؟» و من که دروغ نمى‏توانستم بگویم گفتم: «شما میل بفرمایید بعدا من مى‏روم در آن ساختمان چیزى مى‏خورم.» فرمودند: «بروید و ظرفى بیاورید.» کاسه دیگرى بردم و ایشان آن غذاى سه قسمت‏شده را چهار قسمت کردند. (27)

 

آمدم کمکتان کنم
روزى بر حسب اتفاق که تعداد میهمانان منزل امام زیاد شده بود، پس از صرف غذا و جمع کردن ظروف دیدم آقا به آشپزخانه آمدند.چون وقت وضو گرفتنشان نبود پرسیدم: «چرا امام به آشپزخانه آمده‏اند؟» آقا فرمودند: «چون امروز ظروف زیاد است آمده‏ام کمکتان کنم.» ایشان این قدر رعایت‏حال و حقوق دیگران را مى‏کردند. (28)

 

شب تولد حضرت مسیح در پاریس
شب تولد حضرت عیسى (ع) امام پیامى براى تمام مسیحیان جهان دادند که خبرگزاریها پخش کردند در کنار این پیام به ما دستور دادند این هدایایى را که برادران از ایران آورده‏اند که معمولا گز، آجیل و شیرینى بود، بین اهالى نوفل لوشاتو تقسیم کنیم. ما این کار را انجام دادیم و در کنار هر بسته یک شاخه گل قرار دادیم.چند جا که رفتیم احساس کردیم براى کسانى که در غرب اثرى از این عاطفه‏ها و محبتها حتى در بین فرزندان و پدران خود سراغ ندارند، بسیار عجیب است که شب میلاد حضرت مسیح (ع) یک رهبر ایرانى که غیر مسیحى است، اینقدر به آنها نزدیک است و احساس محبت مى‏کند.از جمله خانمى بود که وقتى هدیه امام را گرفت چنان هیجان زده شد که قطرات اشک از چهره‏اش فرو ریخت.این طرز رفتار امام آن چنان در آنها اثر گذاشت که از ایشان وقت ملاقات خواستند.امام بى درنگ وقت دادند.آنها ده پانزده نفر از اهالى محل بودند که با شاخه‏هاى گل آمدند.امام به مترجم فرمودند که احوال آنها را بپرسید و ببینید که آیا کار و نیاز خاصى دارند؟ گفتند نه هیچ کارى نداریم فقط آمده‏ایم امام را از نزدیک ببینیم و این شاخه‏هاى گل را به عنوان هدیه آورده‏ایم.امام با تبسم شاخه‏هاى گل را یکى یکى از دست آنها مى‏گرفتند و در میان ظرفى که درکنارشان بود قرار مى‏دادند و آنها هم خیلى خوشحال از حضور امام رفتند. (29)

 

از همسایگان عذر بخواهید
پس از آنکه هجرت از پاریس و سفر امام به ایران قطعى شد.امام به من دستور دادند که در نوفل لوشاتو به منزل همسایگان بروم و از اینکه در مدت اقامتشان از سکوت حاکم بر دهکده محروم شده‏اند، از طرف ایشان از آنها عذر بخواهم.من به اتفاق آقاى اشراقى و یکى دو نفر دیگر به دیدار همه همسایه‏هاى آن دهکده رفتیم، و پیغام امام را رساندیم و از آنان معذرت خواهى کردیم. (30)

 

هدیه امام به دو خانم مسیحى
وقتى امام در آستانه بازگشت‏به ایران بودند، مقارن غروب آفتاب دو خانم فرانسوى به در اقامتگاه امام آمدند و تقاضاى ملاقات کردند.چون امکان ملاقات نبود، از آنها عذرخواهى کردم.شیشه کوچکى که در آن مقدارى خاک بود و در آن مهر و موم بود در دستشان دیده مى‏شد.گفتند اگر ملاقات ممکن نیست رسم ما این است وقتى به کسى علاقمند شدیم هنگام خداحافظى و جدایى بهترین هدیه را به او تقدیم مى‏کنیم و این خاک وطن ماست که پیش ما عزیزترین هدیه است، به امام تقدیم کنید و براى هر یک از ما یک قطعه عکس با امضاى ایشان بیاورید.وقتى جریان به محضر امام عرض شد با تبسمى شیرین شیشه را گرفتند و دو قطعه عکس را امضاء فرمودند، عکسها را که به آنها دادم بوسیدند و با تشکر رفتند. (31)

 

دلم براى چمران تنگ شده است
یک روز حاج احمد آقا از دفتر امام به ستاد جنگهاى نامنظم در اهواز تلفن کردند و گفتند که امام مى‏فرمایند: «دلم براى دکتر چمران تنگ شده است‏بگویید به تهران بیاید.»

 

دکتر که در آن روزها در منطقه سوسنگرد از ناحیه پا مجروح شده بود، پس از شنیدن این پیام راهى تهران شد و به محضر امام شرفیاب گردید.در معیت ایشان نقشه‏ها و کالکهاى منطقه عملیاتى را به خدمت امام بردیم.دکتر از ناحیه پا ناراحتى‏داشت و نمى‏توانست پایش را جمع کند و دو زانو بنشیند اما به احترام امام که به او عشق مى‏ورزید در مقابل ایشان دو زانو نشست و در حالى که فشار زیادى را متحمل مى‏شد شروع به توضیح و توجیه نقشه‏ها کرد.امام با فراست‏خاصى که داشتند متوجه ناراحتى دکتر شده و فرمودند: «آقاى دکتر پایتان را دراز کنید و راحت‏باشید.» دکتر عرض کرد راحت هستم.امام فرمودند: «مى‏گویم پایتان را دراز کنید.» دکتر به احترام امام نپذیرفتند و عرض کردند دردى احساس نمى‏کنند.دو مرتبه امام با لحن خاصى فرمودند: «مى‏گویم پایتان را دراز کنید و راحت‏بنشینید» که لاجرم او هم پذیرفت.پس از اینکه دیدار به اتمام رسید، امام که آماده رفتن به حسینیه جماران براى دیدار با مردم بودند فرزند خود حاج احمد آقا را که وسط حیاط منزل ایستاده بود صدا کردند و به او فرمودند: «احمد، احمد!» ولى حاج احمد آقا در داخل حیاط بود و صداى امام را نمى‏شنید بنده او را از داخل ایوان صدا کردم و گفتم که امام شما را صدا مى‏زنند حاج احمد آقا خدمت امام که رسیدند.آقا به او فرمودند: «این میزها را که گذاشته‏اید، آقاى چمران با پاى زخمى که نمى‏تواند از روى آنها رد شود.اینها را بردارید و راه را باز کنید» . (32)

 

امام هرگز به ما اعتراضى نکردند
امام واقعا خلق و خوى محمدى داشتند.در تمام این مدتى که ما در خدمتشان‏بودیم و اغلب کارهایى را که براى ایشان مى‏کردیم و با آن عمل جراحى مشکلى که داشتند هرگز نشد که خم به ابرو بیاورند.ما به خاطر احترام خاصى که براى ایشان قایل بودیم قبلا به ایشان مى‏گفتیم که بنشینید و یا مى‏توانید راه بروید و...هرگز نشد که ایشان اعتراضى بکنند.همیشه در کمال احترام با ما برخورد مى‏کردند و واقعا مى‏توانم بگویم که از نظر من بیمارى نمونه بودند.و من تصور نمى‏کنم که کسى بتواند تا این حد در مقام رضاى الهى باشد و تحمل درد داشته و چنین خلق و خویى را دارا باشد و کارى نکند که ما از او دل چرکین بشویم. (33)

 

بدون آنکه بکشى، بیرونش کن
یک روز بیرون اتاق امام ایستاده بودم که دیدم آقا از پشت پنجره با دستشان به من‏اشاره مى‏کنند.فورا به محضرشان رسیدم.دیدم به دستشان دستمال کاغذى گرفته‏اند.تا مرا دیدند فرمودند: «حاجى عیسى، پشت این شیشه پنجره مگس بزرگى است که از اتاق بیرون نمى‏رود.» بعد فرمودند: «بدون این که آن را بکشى از اتاق بیرونش کن.» و دوباره با تاکید فرمودند: «مبادا آن را بکشى‏» و از اتاق خارج شدند.ایشان تا این حد عاطفه حتى نسبت‏به حشرات داشتند آقا خودشان سعى کرده بودند با دستمال کاغذى مگس را بیرون کنند اما نتوانسته بودند.امام هیچوقت از پیف پاف براى طرد حشرات استفاده نمى‏کردند. (34)

 

قلبى به بیکرانگى عالم هستى
یک روز در معیت‏شهید حجت الاسلام و المسلمین سلیمى که از بیت امام براى تقویت روحیه و دیدار از رزمندگان اسلام به جبهه جنوب آمده بودند، صحبت از خصوصیات امام به میان آمد.ایشان گفت چند روز پیش در محضر امام از جسارتها و اهانتهاى شیخ على تهرانى در رادیو بغداد مطالبى به عرض امام رسید که این خبیث‏خیلى به شما جسارت مى‏کند، صحبت ما که تمام شد، آقا فرمودند: «اتفاقا چند روز قبل من به یاد ایشان بودم و براى او دعا مى‏کردم.» امام حتى نسبت‏به هدایت مخالفان و دشمنانشان تا اینقدر احساس دلسوزى مى‏کردند. (35)

 

امام نسبت‏به آنها التماس مى‏کردند
بنده خودم شاهد اشکها و گریه‏هاى امام براى جدا شدن افراد از جریان انقلاب بودم و مى‏دیدم وقتى که روحانیون، سیاستمداران، جوانان چپ زده و التقاطى، راه خودشان را از فرهنگ انقلاب جدا مى‏کردند، امام چگونه گریه مى‏کردند و چگونه تلاش مى‏کردند که آنها را به مسیر تقوا و فضیلت دعوت کنند.در بعضى از موارد من از واسطه‏هاى مکررى بودم که از طرف ایشان پیغام مى‏فرستادم.امام به آنها التماس مى‏کردند که شما راه خودتان را از مردم و توده‏هاى میلیونى جدا نکنید. (36)

 

در گوش ما دعا مى‏خوانند
ایشان خیلى صمیمى، خودمانى و مهربان هستند، مخصوصا با مادرمان که از همه جهت احترام ایشان را دارند.رفتار ایشان از زمان طلبگى تاکنون هیچ فرقى نکرده است.از موقعى که به خاطر دارم همین برخوردها را با ما داشته‏اند.ما از اول نسبت‏به آقا احترام خاصى قایل بودیم و مقید بودیم که کارى خلاف میل ایشان انجام ندهیم.هم اکنون نیز امام با ما چنین رفتارى دارند و با این همه گرفتاریهاى سیاسى و اجتماعى، ایشان هیچ فاصله‏اى با خانواده نگرفته‏اند.الان مثل گذشته به خدمتشان مى‏رویم و در موقع خداحافظى، مثل اکثر پدرهاى مقید، دعا به گوشمان مى‏خوانند. (37)

 

اگر بگویى فقیرى آمده است
امام واقعا چهره خیلى ملایم و پر ملاطفتى دارند و ایشان مخصوصا به طبقه ضعیف عشق و علاقه عجیبى دارند و با یک نایت‏خاصى به آنان مى‏نگرند، مثلا اگر به امام بگویید یک آدم پیر یا فقیرى آمده است ایشان حتما خودشان مى‏روند و پرده جلوى در را کنار مى‏زنند و با او ملاقات مى‏کنند.در حالى که این روحیه را براى ملاقات با رییس فلان اداره...نشان نمى‏دهند. (38)

 

على را بیاور ببوسم
صبح شنبه (آخرین روز) حال امام نسبتا خوب بود، کنار تخت رفتم، با سختى گوشه چشمشان را باز کردند و با اشاره به من فرمودند: «على (نوه کوچک امام) را بیاور که ببوسمش.» و این آخرین بار بود که امام با نوه عزیزشان وداع مى‏کردند. (39)

 

آخرین ملاقات با شهید اشرفى اصفهانى
امام نسبت‏به شهید اشرفى اصفهانى علاقه خاصى داشتند.در آخرین ملاقاتى که آن شهید بزرگوار با امام داشتند، امام با ایشان معانقه گرمى کردند به طورى که براى ایشان سابقه نداشت و پس از پایان ملاقات به بنده فرمودند: «من از برخورد امام چنین دریافتم که این آخرین ملاقات من خواهد بود.» ایشان دقیقا درست‏یک روز بعد از دیدار با امام به شهادت رسیدند. (40)

 

عکس یادگارى بگیریم
شهید آیت الله اشرفى اصفهانى قبل از شهادت مى‏گفتند این بار که به محضر امام رفتم ایشان طور دیگرى به من نگاه کردند و به من گفتند با هم عکس یادگارى بگیریم. (41)

 

الآن بیاوریدش داخل
روزى یک خانم ایتالیایى که شغل او معلمى و دینش مسیحیت‏بود، نامه‏اى آکنده از ابراز محبت و علاقه نسبت‏به امام و راه او همراه با یک گردنبند طلا براى ایشان فرستاده بود.وى متذکر شده بود که این گردنبند را که یادگار آغاز ازدواجم است و به همین جهت آن را بسیار دوست دارم، به نشانه علاقه و اشتیاقم نسبت‏به شما و راهتان تقدیم مى‏کنم.مدتى آن را نگهداشتیم و بالاخره با تردید از اینکه امام آن را مى‏پذیرند یا نه، همراه با ترجمه نامه خدمت ایشان بردیم.نامه به عرضشان که رسید، گردنبند را نیز گرفتند و روى میزى که در کنارشان قرار داشت، گذاشتند.

 

دو سه روز بعد، اتفاقا دختر بچه دو یا سه ساله‏اى را آوردند که پدرش در جبهه مفقود الاثر شده بود.امام وقتى متوجه شدند فرمودند: «الان بیاوریدش داخل.»

 

سپس او را روى زانوى خود نشاندند و صورت مبارکشان را به صورت بچه چسبانیده و دست‏بر سر او گذاشتند.حالتى که نسبت‏به فرزندان خودشان هم از ایشان دیده نشده بود.مدتى به همین حالت آهسته با آن دختر بچه سخن گفتند با آن که فاصله ما با ایشان کمتر از یک و نیم متر بود شنیدن حرفهاى ایشان براى ما دشوار بود.بچه که افسرده بود بالاخره در آغوش امام خندید.آنگاه امام همان گردنبندى را که زن ایتالیایى فرستاده بود برداشتند و با دست مبارکشان بر گردن دختر بچه انداختند.دختر بچه در حالى که از خوشحالى در پوست‏خود نمى‏گنجید از خدمت امام بیرون رفت. (42)

 

تصمیم گرفتیم شما را نصیحت کنیم
امام بعضى از نامه‏هاى بى‏شمارى که از عاشقان ایشان به دفتر واصل مى‏شد با عاطفه و ملاطفت‏خاصى پاسخ مى‏دادند.در این میان بعضا نامه‏هاى بچه‏ها دیده‏مى‏شد که امام با خط خودشان به آنها ابراز علاقه مى‏کردند نمونه زیر یکى از این موارد بى‏شمار است:

 

بسم الله الرحمن الرحیم سلام بر امام عزیز، ما بچه‏هاى کلاس پنجم جهاد مدرسه فاطمیه هستیم.چون در کتاب دینى ما نامه امام محمد تقى ( علیه السلام) را به فرمانده سیستان و نصیحتهایى را که امام به ایشان کرده‏اند نوشته، ما هم تصمیم گرفتیم که براى شما نامه‏اى نوشته و شما را نصیحت کنیم.ولى اماما، ما شما را نمى‏توانیم نصیحت کنیم.زیرا شما بزرگوارید و از همه گناهان بدورید.اماما، ما بچه‏هاى کوچک از ته قلبمان، خواهشى از شما داریم و امیدواریم لیاقت آنها را داشته باشیم.اول آنکه: اى پدر بزرگوارمان، اى پیر جماران، اى روح خدا، با خط زیباى خودتان براى ما جواب بنویسید و آموزگارانمان را در آن نصیحت کنید...و السلام علیکم و رحمة الله و برکاته

 

دیگر نگو
پس از فاجعه خونین مکه خدمت امام مشرف شدم.سلام کردم.آقا فرمودند: «در جریان مکه بودى؟» گفتم بله.فرمودند: «پس بنشین اینجا» .نشستم و شروع کردم به تعریف ماجرا تا رسیدم به این نکته که یک عده پیرمرد و پیرزن داخل یک ماشین بلندگودار بودند و شعار مى‏دادند.پلیس سعودى آمد و ماشین آنها را گرفت و یکى یکى اینها را از ماشین بیرون مى‏کشید و با چماق محکم به سر آنها مى‏زد و آنها هم در جا نقش زمین مى‏شدند و تعدادى همانجا شهید شدند.تا این را گفتم آقا خیلى ناراحت‏شدند و گفتند: «دیگه نگو» . (43)

 

عباى تمیزى که بمن دادند
یک روز ننه حوا - خدمتکار منزل امام - نزدیکیهاى مغرب بود که مرا صدا زد و گفت: «حاج عیسى، خوشا به حالت، خبر خوشى برایت دارم‏» گفتم: «چه خبرى؟» گفت: «امام یک کادو به من داده است که به تو بدهم.» و آن کادو را که با کاغذ بسته‏بندى شده بود به من داد.من که از اظهار لطف و مرحمت امام نسبت‏به خودم ذوق زده شده بودم آن را به خانه بردم و خواستم بدانم که امام چه چیزى به من مرحمت فرموده‏اند.وقتى در جعبه کادو را باز کردم دیدم که امام عباى تمیزى را به من هدیه فرموده‏اند. (44)

 

مى‏خواستم دستش را ببوسم
در یکى از ملاقاتهاى خصوصى امام پیرمردى به امام عرض کرد من دو تا از فرزندانم شهید و مفقود الاثر شده‏اند اجازه بفرمایید خودم هم بروم به جبهه.امام به یک کسى فرموده بودند که صحبتهاى این پیرمرد به قدرى مرا تحت تاثیر قرار داده بود که مى‏خواستم دستش را ببوسم. (45)

 

خیلى هم دعایت کردم
امام به توت خیلى علاقه داشتند.تا فصل توت مى‏شد ما از درختى که در حیاط بود جمع مى‏کردیم و خدمت ایشان مى‏بردیم.یک بار سکویى گذاشته بودم که توسط آن از درخت توتى که در حیاط امام بود بتوانم توت بیشترى جمع کنم.سکویى نسبتا بلند بود. بعد از مدتى توت چیدن ناگهان احساس کردم سکو لنگر زد و از آن بالا با سر به زمین سقوط کردم و بیهوش شدم.کسى که پله را گرفته بود وقتى مرا در حال بیهوشى دیده بود بلافاصله به کمک چند نفر مرا به بیمارستان نزدیک حسینیه و بعد به بیمارستان بقیة الله بردند.و با بستن وزنه‏هاى سنگین به گردنم در نهایت ناامیدى به معالجه من پرداختند.چون احتمال زیاد مى‏دادند که بر اثر اصابت‏سرم از آن ارتفاع به موزاییکهاى کف حیاط نخاعم قطع شده باشد.

 

اعضاى بیت روز اول سعى کرده بودند که امام از قضیه مطلع نشوند مبادا این ناراحتى بر قلب مبارک ایشان اثر بگذارد.روز دوم که امام سراغ مرا گرفته بودند ایشان را از کم و کیف قضیه مطلع مى‏کنند و آقا فرموده بودند که از طرف من همین الان بروید به بیمارستان و از حاج عیسى عیادت کنید و خبرى بیاورید با اینکه من در بخش «سى سى یو» بودم و ملاقاتى هم نداشتم اما مسؤولین تا شنیدند که آقاى بهاءالدینى و یک نفر دیگر از طرف امام به عیادت من آمده‏اند لباس مخصوص به آنها پوشانیدند که مرا عیادت کنند.پس از بهبودى نسبى خدمت ایشان رسیدم در حالى که جمعى با امام‏ملاقات داشتند، تا آقا مرا از دور دیدند اشاره کردند برایم صندلى بگذارند که بنشینم.بعد که خدمت ایشان رسیدم، فرمودند: «دعایت کردم خیلى هم دعایت کردم‏» آن موقع بود که فهمیدم علت اینکه همه مطمئن بودند که بایست نخاعم قطع بشود و نشد به دلیل دعاى امام بود.بعد فرمودند: «حاج عیسى دیگر بالاى درخت نرو» گفتم: «چشم‏» پس از اینکه از بیمارستان مرخص شدم و به بیت آمدم.یک روز دیدم توى یک بشقاب چند دانه خرمالو براى من از طرف امام آوردند و گفتند که ایشان گفته: «بدهید به حاج عیسى‏» من گفتم که حکمتى در آن هست.امام با این کارشان که سراپا محبت و درس است مى‏خواستند به من بفهمانند که متوجه شوم براى چیدن چند دانه خرمالو چه به روز خودم آورده‏ام.وقتى آنها از امام مى‏پرسند براى چه این خرمالوها را براى حاج عیسى فرستاده‏اید؟ امام فرموده بودند این را دادم که حاج عیسى اینها را ببیند و ارزش آنها را ببیند و بداند که رفته و خودش را به خاطر چند دانه خرمالو ناقص کرده است. (46)

 

تو مى‏خواهى مرا حفظ کنى
یک وقتى خانم و والده مرحوم حاج آقا مصطفى که به ایران رفته بودند، شبها پیش امام غیر از ایشان و خدمتکارها کس دیگرى نبود، لذا شب که مى‏شد حاج آقا مصطفى خدمت امام مى‏خوابیدند.بعد ایشان را رفقا با اصرار زیاد به کاظمین و سامرا بردند. ایشان هم به من گفت: «فلانى امام را امشب تنها نگذار» گفتم: «چشم‏» شب که با امام از حرم برگشتیم امام شام که خوردند راهى پشت‏بام شدند که استراحت کنند.من هم رفتم و پتویى انداختم پیش ایشان بخوابم.مرا که دیدند گفتند: «اینجا چکار مى‏کنى؟» گفتم: «هیچى آقا مى‏خواهم اینجا بخوابم‏» گفتند: «تو مى‏خواهى مرا حفظ کنى؟» گفتم: «نه، آقا مصطفى رفته کاظمین سفارش کرده که خدمت‏شما باشم.» گفتند: «نخیر، پاشو برو، همان بیرونى که خدمتکارها هستند کافیه، پاشو برو» گفتم: «من نمى‏روم‏» گفتند: «آقاى فرقانى برو اصلا خانه‏ات بخواب.» گفتم: «نه آقا، من ماموریت دارم، اگر بروم فردا آقا مصطفى ناراحت مى‏شود» دیگر هیچى نگفتند و من شب را آنجا خوابیدم، در حالى که همه‏اش در این فکر بودم که خدایا امشب پیش چه کسى خوابیده‏ام.از طرفى هم نگران بودم مبادا آسیبى به امام برسد لذا همه‏اش در حالت‏خواب و بیدارى بودم، یک دفعه احساس کردم یک نسیمى از کنارم رد شد از جایم تکان نخوردم ولى چشمم را که باز کردم دیدم آقاست که آرام دمپاییهاى ابرى‏شان را که خیلى نرم و سبک و بى‏صدا بودند عوض اینکه بپوشند براى رعایت‏خاطر اینکه من خواب بودم و از خواب بلند نشوم به دستشان گرفته‏اند و با پاى برهنه خیلى آرام از کنار من رد شدند و از پله‏ها پایین رفتند.من که بیدار بودم از این رعایت امام نسبت‏به خودم گریه‏ام گرفت.آن شب خیلى گریه کردم چون به خودم مى‏گفتم خدایا انگار امام فرد غریبه یا مهمانى را به منزلش آورده است، نه کسى را که روز و شب با اوست.بعد نگاه که کردم دیدم وقتى امام به کف حیاط رسیدند، به خدا قسم شاهد بودم که دمپاییها راآرام بر زمین گذاشتند و پایشان را آهسته داخل آنها کردند و رفتند که وضو بگیرند و نماز شب بخوانند و این در حالى بود که ما شاهد بودیم بعضى از مقدسین در حوزه‏هاى نجف وقتى ایام تابستان مى‏خواستند نماز شب بخوانند با آن صداى نعلینهاى خاصشان حتى همسایگان اطراف را بیدار مى‏کردند که مثلا مى‏خواهند نماز شب بخوانند. (47)

 

ناگهان قیافه امام متغیر شد
یک خانمى در تبریز به من گفت که پسر من در دست عراقیها اسیر بوده و اخیرا شنیده‏ام که پسر اسیرم را شهید کردند آمدم به شما بگویم به امام بگویید از بابت‏بچه‏هاى ما ناراحت نباشد ما سلامتى امام را مى‏خواهیم.من خدمت امام این را گفتم دیدم آن چنان قیافه امام متغیر شد و اشک به چشم امام آمد که دیدن قیافه امام انسان را متاثر مى‏کرد. (48)

 

این را که شنیدند خیلى گریه کردند
اوایلى که امام به نجف وارد شدند یک روز مرد با تقوایى خدمت ایشان رسید.فرداى آن روز که من در اندرونى کار داشتم دیدم خانم امام خیلى ناراحت است.ایشان مى‏گفت آن مرد چیزى براى امام نقل کرده که آقا از فرط ناراحتى 24 ساعت است غذا نخورده‏اند، حتى چاى هم نخورده‏اند.بعد معلوم شد آن مرد از حوادث تظاهرات قم وکشتار مردم براى امام تعریف کرده و از جمله گفته بود که من در قم بودم و خودم دیدم که زنى بچه چند ماهه‏اى را که پیراهن سفید به تن او کرده بود در بغل داشت و شعار مى‏داد.یکى از گاردیها با ضربه قنداق تفنگ محکم به شانه این خانم زد که بچه از دست او افتاد و سر بچه به جدول کنار خیابان خورد.امام این را که شنیدند خیلى گریه کردند و اشک ریختند و 24 ساعت از فرط ناراحتى غذا نخوردند. (49)

 

براى دو شهید خیلى گریه کردند
خانم امام که تشریف آورده بودند منزل ما، گفتند که من دیدم امام براى دو شهید زیاد گریه کردند.یکى شهید مطهرى بود که امام خیلى متاثر شدند.دومین شهید، شهید محلاتى بود. (50)

 

قرآن را به خود او برگردانیدند
در دیدار اعضاى انجمن اسلامى نیروى هوایى، عباس سلیمى نفر اول مسابقات بین المللى قرائت قرآن در مالزى قرآنى خطى را که پانصد سال قدمت داشت و به عنوان جایزه به او داده شده بود تقدیم امام کرد.امام پس از ایراد صحبت در مورد لزوم وحدت بین برادران ارتشى قرآن هدیه شده را بوسیدند و آن را بعنوان هدیه به خود ایشان بازگردانیدند. (51)